نگاهي بهشعر «در اين بن بست»
بهمناسبت سالگرد درگذشت ابر مرد شعر معاصر، شاملو
اگر بخواهيم چندتن از شاعران شعر معاصر بعد از نيما را نام ببريم، بيشك نام شاملو با فاصلهيي چشمگير و پرناشدني در رأس همه ميدرخشد. و اگر شعر شاعران هم عصر او از يك يا چند ويژگي برخوردار بود، اما شعر او از نظر آفرينش، مضامين، غنا، كلام، زبان و ساختار هيچ كم نداشت. تسلط شاملو بر ادبيات كلاسيك اين استعداد شگرف را در او شكفت كه با استفاده از نثر قديم و تلفيق آن با عاميانهترين واژههاي كوچه، شعري بهخوانندگانش عرضه نمايد كه تا جانشان رسوخ كند.
شاملو قلههايي را در عرصة شعر بهتسخير درآورد كه خيلي از مدعيان همسن شعريش حتي بهيك كوهپايه آنها نرسيدند. برخي او را «سياسي»ترين شاعر معاصر ميشناختند و ميشناسند. البته كه شهرت او از اين بابت بي دليل نيست، زيرا بدون اينكه گردي از غبار سياست بازي رايج شعرش را كدر كند نسبت بهتحولات و رخدادهاي جامعه و مردمش متعهد و پايبند بود و بههمين دليل با ديكتاتوري پهلوي بهمقابله برخاست و رنج زندان را بهجان خريد. اما بهعقيده نگارنده بيش و پيش از آن، بهخاطر نگاه او بهجامعه، انسان، طبيعت و شعري كه به«سفارش جامعه» در ذهنش شكل ميگرفت و بهعصيان كلمه دست مييافت، بهشاعري «آشوبگر» و« سياسي» معروف شد. او چريك شاعر نبود، اما شاعر آزادانديشي بود كه چريك و مجاهد را دوست ميداشت و از رزم و عزمشان براي آزادي مردم تأثيرميپذيرفت و با زيباترين زبان، يعني زبان شعر بهدفاع از آنها بر ميخاست. از وارطان و گلسرخي و سياهكل تا حنيفنژاد و مهدي رضايي و چهارم خرداد و ديگر مبارزان و مجاهدان جنبشها سرود. بهعقيدة من، همين پيوند دروني شاعر با رخدادهاي پيرامنش بود كه بيش ازهرچيز ديگري در سطرسطر شعرش مينشست، هم پيش روي خود «تعهد» ميگذاشت وهم بهمحبوبيت او در ميان مردم ميافزود و شعرهايش را در ذهن و ضمير مردم حك ميكرد. بهياد آريد كه در مراسم تشييع پيكرش، «سياسي»ترين شعرهاي او را جوانان با صداي رسا دكلمه ميكردند يا در پلاكارهايشان نوشته و با خود حمل مينمودند.
خيانت حزب توده بهمردم چنان تأثيري در شاملو گذاشته بود كه از كلمه «سياست» گريزان شده بود تحت تأثير منفي همين خيانت، يكبار در يك گفتگويي مخالفت خود را با پذيرش «سفارش جامعه» اعلام كرد، اما چون با روحيات، منش و پيوندهاي درونياش در تضاد بود، با اختلاف غير قابل قياس نسبت بهشاعران ديگر، تحت تأثير مبارزات مردم و شهيدانش قرار ميگرفت و شعر ميسرود. چندانكه بسياري از همان سرودهها تا بهامروز دهان بهدهان، حتي درميان دورافتادهترين طيف غير شعرخوان جامعه چرخيد و «جست و درخشيد». همين اختلاف نگاهش بود كه، بهرغم اظهار ارادت بهسپهري و خضوع در برابر «زيبايي» و «عرفان نا بههنگام»، شعرش، از «خنثي» بودن شعرهاي او فاصله ميگرفت و بالحني انتقادي ميگفت «سرآدمهاي بيگناه را لب جوب ميبرند و من دو قدم پايينتر بايستم و توصيه كنم كه آب را گل نكنيد. تصور ميكنم يكيمان از مرحله پرت بوديم يا من يا او....دست كم براي من فقط زيبايي كافي نيست. چه كنم». اين حرف او خيليها را در آن زمان بهواكنش انداخت، اما شاملو بهاين ترتيب و بهطور غير مستقيم درون ماية شعر خود را هم تعريف ميكرد. يعني اينكه شعر نميتواند نسبت بهوقايع و تحولات جامعه بهويژه آنچه كه به«عدالت» و «آزادي» برميگردد، بيتفاوت بماند. گرچه بسياري از منتقدان ادبي بر اين باورند كه وقتي گرد «سياسي» بهشعر بنشيند، آن شعر ديگر شعر نيست و چيزي است كه عناصرش از بيرون بهشعر تزريق شده است. حتي در مورد شعرهاي موفق سياسي دهة چهل بهبعد شاعران ديگر، مثل «آرش كمانگير» را با همين منطق نقد ميكردند.
اما در مورد ساختار محكم، تصويري، فلسفي و زبان شعر شاملو اين منطق رنگ ميباخت و بههيچ روي توان مقابله و مجادله با شعرهاي او را نداشت. از اين رو هيچ منتقد جدي نتوانست از اين منظر ايرادي بهشعر شاملو وارد ببيند. بيترديد بههمين دليل است كه جديترين منتقدين شعر، نگاه او را با نگاه لوركا، نرودا، ماياكوفسكي، الوآر و تا حدودي آراگون، اگرنه يكسان، دست كم هم جهت ميبينند. اما، چه كسي نميداند، لوركا شعرش را با زندگي و زندگيش را با مبارزه چنان درآميخت كه در اين راه جانش را هم گذاشت. شاملو نيز با تأثيرپذيري از لوركا و شاعران همفكر او در شعرهايش بهعمق جامعه نقب ميزند و بهخوانندة شعرهايش ميگويد، «هرگز از مرگ نميهراسم» بلكه:«هراس من/ باري/ همه از مردن در سرزميني است/ كه مزد گوركن از آزادي آدميافزون باشد».بهغفلتزدگان ميگويد كه چشمهايشان را باز كنند و از «پنجره»، «خون را بر سنگفرش خيابان ببينيد» و آنگاه راه خود را انتخاب نماييد و «چراغ بهدست» به«جنگ سياهي» برويد. از آسمان ميخواهد كه «از الماس ستارگانش خنجري» بهدستش بدهد.او حتي با صداي «پريا» همين نگاه را بهدهان كودكان ميريزد و آزادي را «قبله» گاه نگاهشان ميكند.
«خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پايين
ما ظلمو نفله كرديم
آزادي رو قبله كرديم
از وقتي خلق بپا شد
زندگي مال ما شد
از شادي سير نميشيم
ديگه اسير نميشيم».(1)
زنده ياد غلامحسين ساعدي در بخشي از گفتگوي بلند خود با دانشگاه هاروارد در مورد روشنفكران، شاملو را از «روشنفكراني» كه تن به«قضايا»ي رژيم آخوندي سپرده يا به«توجيه رژيم» برآمده بودند، جدا كرد و گفت او از جمله كساني بود «كه واقعاً چشمشان باز بود و از روز اول اين قضيه [رژيم] را ميفهميدند. براي نمونه كاملش احمد شاملو. از روز اول بوگند اين قضيه [رژيم] را فهميده بود. احمد شاملو نه بهعنوان شاعر يا هنرمند برجسته، اصلا بهعنوان يك آدم بو ميكشيد».
شاملو با همين شامهيي كه ساعدي از آن ياد ميكند، شعر «در اين بن بست» را در سي و يكم تيرماه58، سرود. يعني شش ماه بعد از روي كار آمدن حكومت آخوندها و درست زماني كه خميني شمشير آخته را از نيام كشيده بود و با شروع سركوب زنان «بدحجاب»و «بي حجاب»، تصفيه و بستن روزنامههاي مستقل و دستگيري مجاهد خلق محمدرضا سعادتي، دشمنياش را با آزادي و نيروهاي انقلابي عيان ساخت و ميرفت كه پرده از چهره ارتجاع قهار و ضدبشر بركشد. اكنون مضامين اين شعر را مرور ميكنيم:
«دهانت را ميبويند». دهان، وسيلة اداي كلمه و گفتگوست. دوختن لبها هم اختناق سختي را تداعي ميكند، اما با اين بيان زيبا، آن اختناقي را بهتصوير ميكشدكه كلمه دوختن نميتوانست چنين عمق و گستردگي را القا كند.
«مبادا كه گفته باشي دوستت دارم». وقتي براي «چه گفتن» دهان را ببويند، پيداست كه گستره اختناق و شناعت آن از خانه گردي و بگير و ببند خياباني گذشته و بهفضاي درون انسانها تجاوز كرده است. با اين مصرع هشدارگونه، بهعمق عاطفه نقب ميزند، بهعمق خصوصيترين زواياي زندگي. شاعر برآن است با ارائه اين فضا، از يك سو گستاخي و دريدگي اختناق ارتجاعي را نشان دهد و از سوي ديگر عرصه آنرا، كه تا كجا كمر بهگسترش بسته است.
«دلت را ميبويند». ادامه طبيعي مصرع اول است. دوست داشتن در دل ميجوشد و از دهان جاري ميشود. ميخواهد بگويد اختناق و سانسور برآن است كه حتي درون دل تو را هم جستجو كند. ضربآهنگ اين دو مصراع چنان قوي و نافذ است كه تا جان آدم نفوذ ميكند.
«روزگار غريبي است،نازنين». نوعي واگويه با لحني حيرت انگيز كه در هر بند شعر تكرار ميشود و بيان دلرنجة شاعر از روزگار نامردي و نامردمياست.
«و عشق را/كنار تيرك راهبند/ تازيانه ميزنند». مصرع اول تصويري و دوم و سوم مستقيم هستند. با ساختماني از كلمات متضاد نرم ، لطيف و زمخت كه تركيبشان، نوعي دلسوختگي در خواننده ايجاد ميكند. «تيرك» بيانِ مصغر ترحم ولي سوزناك است و واكنش دروني انسان را بر ميانگيزد. كدام تعبير ديگري ميتواند اين چنين شقاوت و سنگدلي را برساند؟
ملاحظه ميكنيد، ساختمان بند اول و دوم شعر را كلمات «دهان»، «دل»، «عشق» و «دوست داشتن» تشكيل ميدهند. كلماتي كه همه بيان دروني انسان و زواياي خصوصي آن است.
«عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد». وقتي احساسات انسان در معرض سركوب و نابودي قرار ميگيرد، پس بايد همه چيز را از ديدها پنهان كرد. پستوي خانه كنايه از تاريكي و عقبگرايي نيز هست. اكنون ديگر خانهها فاقد پستو هستند. اما، آن اختناق هولانگيز قرون وسطايي، اين نهانگاهي كه انسان را بهگذشته ميبرد، را هم ميطلبد.
«در اين بن بست كج و پيچِ سرما». بن بست، همواره نوعي يأس و نا اميدي را تداعي ميكند، كسي بهبن بست ميرسد كه راه گريزي پيش رو ندارد. «كج و پيچ سرما». مقصود شاعر حلقه انجماد است و سكوت. اما اين بن بست در درون شاعر نيست. بن بستي است كه در بيرون از او و توسط حكومت اختناق ايجاد شده است. بن بستي است كه مردم انقلاب كردهاند و چيزي را پشتسر گذاشتهاند، اما با چيزي مواجه ميشوند كه بهمراتب خون آشام تر و جرارتر از پيشين است. نه راه بازگشت ميپسندند و نه رو بهپيش دارند.
«آتش را/بهسوختبارِ سرود و شعر/فروزان ميدارند». اين مصرع از شعر حرفي بهشعر تصويري ميچرخد. «سرود و شعر» را سوختبارِ فروزان كردن «آتش» از سوي حكومت اختناق ميانگارد. بيان ديگري از كتاب سوزان و شكستن قلمها. بهاحتمال قريب بهيقين اشارهيي است بهگفتارخميني كه در آن آدمكشانش را بهشكستن قلمها فراخوانده بود.
پس ناگزير از هشدار است كه «بهانديشيدن خطر مكن». مقصود اين است كه حتي اگر فكر انديشه بهسر بزند، همان «تيرك» و »تازيانه» در انتظار توست.
«آن كه بر در ميكوبد شباهنگام/بهكشتن چراغ آمده است».اين مصرع زيبا نيز تصويري است. چراغ سمبل روشنايي و ضد سياهي است. آنهايي كه در شب بهخانهها هجوم ميبرند، دشمن نور و روشنايي هستند. كسي كه بهخاموش كردن چراغ كمر ميبندد جغدي است كه در تاريكي ميجهد و طعمهاش را هم در تاريكي بدست ميآورد.
پس «نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد». نگاه كنيد، چه زيبا دو واژه متضاد «نور» و «پستو» را در كنار و هميار هم قرار داده است. مگر نور همان روشنايي نيست، پس چگونه ميتوان آن را در پستو كه تاريك است، پنهان نمود؟ميخواهد در فرار از تاريكي و ظلام اختناق از تاريكي طبيعي براي نگاهداري نور مدد بگيرد.
«آنك قصابانند/برگذرگاه ها مستقر/ با كنده و ساطوري خونالود». سه مصرع نيمه تصويري و نيمه حرفي، اما روباز. هم فضارا مورد نظر قرار ميدهد و هم موجودات آن فضا را. فضايي هول انگيز از ترس و دلهره كه بيشك فضايي از يك دوره تاريخ معاصر ماست. هركس كه بهحافظه آن دوران مراجعه كند ميداند كه «قصابان» همان لات و لومپنهاي پاسدار وكميتهچي هستند كه با قمه و ساطور در هرگذرگاهي بهشكار مردم و نيروهاي انقلابي نشسته بود.
«و تبسم را بر لبها جراحي ميكنند/و ترانه را بر دهان/شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد». كلمات اينجا، براي بهتصويركشيدن شقاوت سركوبي، بهاوجعاطفه ميرسند. يكدستي و ارتباط منطقي و دروني كلمات خش برنميدارد. «تبسم» نشان خنده و «ترانه» نشان شادي و شادكامياست كه هر دو بهشنيعترين وجه بر لب و دهان جراحي ميشوند. اينها همان «سپاهيان» و «ميرغضب»ها هستند كه در «ميدان»، «مشق قتال»ميكنند، در خيابان خنده را بر لبهاي مردم جراحي. در تقابل با «دفاع ازلبخند تو» است. و ببينيد پيشگويي شاملو را. بيخود نبود ساعدي گفته بود، شاملو «بو ميكشد». راستي مگر در سالهاي اختناق حكومت آخوندي كسي توانست حتي، يك عروسي، يك جشن، يك مراسم ساده خانوادگي را بدون زخم بر دل و پيكرش برگزار كند؟ مگر آن جوان 18ساله را از طبقه يازدهم ساختمان فقط بخاطر شركت در يك جشن و خنده بهپايين پرتاب نكردند؟ مگر بارها با حمله وحشيانه و جنايتبار هزاران عروسي را بهعزا تبديل نكردند؟
«كباب قناري/ بر آتش سوسن و ياس». نمايي ديگر از شدت بيرحميو سنگدلي. چه كسي قناري را ميكشد و با برگ ياس و سوسن كبابش ميكند؟ جزهمان «قصاباني» كه در مصراع پيشين بهآنها اشاره كرده بود؟
اما، نه! در مصرع بعدي ميگويد كه او چه كسي است. «ابليس پيروزْمست». اين همان تصوير شيطاني خميني است. مست از «پيروزي»، باچهره يي روحاني، ولي دروني ابليسوار. كسي كه «سور عزاي ما را بر سفره نشسته است».اينجا شاملو، سنگ تمام ميگذارد. درست قلب ارتجاع را نشانه ميرود و بيبروبرگرد، ميگويد كه قصابان ساطور بهدست كساني هستند كه طعمه و آتش سور او را مهيا ميكنند. از نظر مضمون شعري نيز باز دو كلمه متضاد در كنارهم قرار ميگيرند و معني دوگانهيي را ارائه ميدهند. «سورِ» حكايت از شادكاميِ انقلاب مردمياست كه ديكتاتوري را سرنگون كرده است. اما، «عزا» آوارِ ارتجاع است كه بر سر مردم خراب شده است. بياني تصويري و غنيتر از ضربالمثل يك چشم گريان و يك چشم خندان. از سوي ديگر اين تنها «ابليس پيروزْ مست» است كه بهخاطر عزاي مردم جشن برپا كرده و سور راهانداخته است.
و آخرين مصرع: «خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد». آيا آخوندها همه چيز از جمله «خدا» را بازي قدرت طلبي خود نگرفته بودند؟ پس بايد «خدا» را هم در پستو نهان كرد تا از گزند اين «ابليس» در امان بماند.
و اما، سخن آخر اينكه همين يك شعر ميتواند شناسنامه شاعر در برابر ارتجاع باشد. بهتعبيري ميتوان گفت، اين شعر مانيفست شاملو در برابر رژيميبود كه در رأسش «ابليس پيروزمست» قرار داشت. درست برخلاف كساني كه در دام ارتجاع فرو غلتيدند و بهقول ساعدي «دوزانو» پيش خميني نشستند و بعدها بهتمجيد و تعريف از آخوند خاتميو وزير سانسور ارتجاع پرداختند يا در «كنفرانس»هاي خارج و «همايش»هاي داخليش تلاش كردند كه چهره سياه ارتجاع را سپيد جلوه دهند .همانها كه در نمايش انتخابات اخير رژيم نيز پرده حجاب را بهكنار زدند و رسما بهحمايت از رفسنجاني و ديگر كانديداهاي شكنجه گر و قاتل پرداختند. و روان شاملو شاد كه پشيزي براي ارتجاع قايل نشد و خود و شعرش را به «گندگاوچالهدهان» نيالود.
و حالا متن كامل شعر:
دهانت را ميبويند
مبادا كه گفته باشي دوستت ميدارم
دلت را ميبويند
روزگار غريبي است، نازنين
و عشق را
كنار تيرك راهبند
تازيانه ميزنند
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
در اين بن بست كج و پيچِ سرما
آتش را
بهسوختبارِ سرود و شعر
فروزان ميدارند
بهانديشيدن خطر مكن
روزگار غريبي است، نازنين
آن كه بر در ميكوبد شباهنگام
بهكشتن چراغ آمده است
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد
آنك قصابانند
برگذرگاه ها مستقر
با كنده و ساطوري خونالود
روزگار غريبي است، نازنين
و تبسم را بر لبها جراحي ميكنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
كباب قناري
بر آتش سوسن و ياس
روزگار غريبي است، نازنين
ابليسِ پيروزْمست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.