فروغ، طغياني در انديشه شعري
نگاهي ديگر به انديشه شعري فروغ فرخزاد
«شايد زندگي، فشار محيط و فشار زنجيرهايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همة نيرويم براي ايستادگي در مقابل آن تلاش ميكردم خسته و پريشانم كرده بود. من ميخواستم يك «زن» يعني يك «بشر» باشم. من ميخواستم بگويم كه من هم حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم و ديگران ميخواستند فريادهاي مرا بر لبانم و نفسم را در سينهام خفه و خاموش كنند». (فروغ فرخزاد: از خاطرات سفر با ايتاليا)
در مورد فروغ فرخزاد و جايگاه شعرش در ادبيات معاصر، بسيار گفتهاند و البته كم هم گفتهاند. اما قصد اين نوشته پركردن اين خلاء نيست. جستاريست كوچك در انديشه فروغ. با استناد و برداشتي از گفتهها، نوشتهها و شعرهاي خودش. آري، در مورد فروغ زياد گفتهاند، اما در همين گفتههاي زياد، بهعمد يا بهسهو حتي يك فصل در مورد آنچه كه فروغ خود «فرياد»ش مينامد نگفتهاند. در عوض تا بخواهيم كوشيدند او و شعر او را به دليل «بيپروايي» در ارائه تصويرهاي اوروتيك و عاشقانه در شعرهاي اوليهاش، در محدوده و حصار «زنانگي»، «عشقي» و ... بستهبندي كنند. هم در حياتش و هم بعد از مرگش، راجع به همه چيز او گفتهاند. از شكل ظاهري و لباسپوشيدنش تا خصوصيترين مسايل زندگيش. در بيغرضترين حالت، وقتي كوشيدهاند از سادگي و بيآلايشي او بگويند، چنان است كه گويي بياعتنايي به ظواهري كه جهانبيني خود گويندگان را بازتاب ميدهد، براي «زن»ي مثل فروغ پسنديده نيست. چون او از دنياي انديشة آنها نفرت داشت و از آن دوري ميجوييد. «بوي ادرار» كوچه پس كوچههاي فقير را به «عطرهاي» شيكپوشان فلان كافه نشينان ترجيح ميداد. بيزاري و نفرت از چنين انديشه و پنداشتي بود كه او را دوست جذامي، مسلول و آنهايي كه در فقر و فساد ميلوليدند كرده بود. در درون بيآلايش، در بيرون بيآرايش ساخته بود. خودِ خودش بود. صميمي، بيريا، و صريح. همانقدر كه در شعرهايش صراحت داشت و صادق بود، در رفتارش هم. اما اين خصوصيتهاي فروغ، زير چتر خصوصيت برتري رشد و نمود پيدا كرده بود. چيزيكه هيچ گفته نشده يا اگر گفته شده تنها در حاشيه و به اشاره گذشتهاند. اين خصوصيت، روحيه طغيانگري و عاصي او بود. همان روحيهيي كه از دوران نوجواني و بلوغ سني كه «اسير» سنت يا به تعبير خودش خانواده بود، سربر ميآورد، در دوران زندگي مشتركش سر به «عصيان» ميزند و در «تولدي ديگر» اوج ميگيرد. اين طغيانگري كه بهباور من «همه هستي» فروغ را در برگرفته بود، در همين عبارت بالا كه در بخشي از خاطراتش از سفر به اروپا نوشته، فشرده شده است. راستي اين «ديگران» چه كس يا كساني بودند كه «زنجير» به دست و پايش بسته بودند و «حق فرياد زدن» را هم از او سلب كرده بودند و «خسته و پريشان»ش ساخته بودند؟ پدر و خانواده، همسر، دوستان و همانديشانش؟ يا همه؟ گيرم كه هر يك از اينها در برشي از زمان با فروغ درافتادند، با او رفتاري ناشايست و نا عادلانه داشتند كه داشتند، ولي آيا اينها از آن قدرتي برخوردار بودند كه تهديدي براي دوختن لبهايش و خفه كردن صدايش باشند؟ بله همه بودند، ولي همه اينها آن همهيي نبود كه فروغ بابتش طغيان كند. براي كسي كه شعر صدايش بود، خفه كردن صدايش، يعني پايان زندگي و هستيش. پس نگراني اصلي از آن ترسياست كه وسعتش به اندازه تمام جامعه است: «همه ميترسند/ همه ميترسند/ اما من و تو/ به چراغ و آب و آينه پيوستيم».
فروغ هم در دوران بلوغ و نوجوانيش در خانه، از بيعدالتي مردان كه در قامت پدرش تجسم يافته بود، رنج ميبرد و هم در دوران زندگي مشترك، در هيأت مردي كه به ازدواج با او تن داده بود. برخي واكنشهاي ناسازگارش بهخصوص با جامعه سنتيتر آنروز، در برابر فشارها، نبايد روي انديشه طغيانگري و بي آلايش او سايه بيندازد. اگر غير از اين بود، چرا با وجود آن همه داستانسراييها كه در مورد «عشق» از قضا يكطرفه فروغ به اين مرد گفتهاند، اما زندگي مشترك آنها، بيشتر از سه سال دوام نياورد و فروغ طغيانگر راه خود پيش گرفت؟ و چرا بعد از آن، فروغ به مرد ديگري نياويخت؟ تحمل پرخاشها و الفاظ ركيك پدرش، آنهم در سنين جواني لازمهاش برخورداري از شعور و ظرفيت بالا، و مهمتر اعتماد بهنفس و اعتقاد به انديشهيي بود كه در ذهنش شكل گرفته بود و به سرعت رو به تكامل بود.
همين روحيه بود كه اجازه نميداد جامعه استبداد زده او را در پيلهاش مهار كند. از قيد و بند بيزار بود. حتي قيدي كه خانواده و پدر برايش ايجاد ميكرد. در نامهيي بهتاريخ 12 دي ماه 1334 كه از اهواز محل اقامتش نوشته است، ميگويد: «آرزوي من آزادي زنان ايران و تساوي حقوق آنها با مردان است. من به رنجهايي كه خواهرانم در اين مملكت در اثر بيعدالتيهاي مردان ميبرند كاملا واقف هستم و نيمي از هنرم را براي تجسم دردها و آلام آن به كار ميبرم». راستي چرا تا بحال كسي به اين «آروزهاي» فروغ كه بهنظرم در بيشترين اشعارش موج ميزند نپرداخته و از نگاه خود دور ميسازند؟ كسي كه در سنين 17، 18 سالگي آنهم در فضاي سنگين و ياسآلود پس از كودتاي 28 مرداد، آن هم در هيأت يك زن جوان، همه آرزوي خود را در «آزادي زنان» خلاصه ميكند بهنظرم از افق انديشه بسيار بالابلندي برخوردار بوده است.
من با اين نظر زنده ياد نادرپور در مورد فروغ بيشتر موافقم كه «اشتهار فروغ مولود بيان مضامين بىپرده عشقى نبوده است بلکه لحن او بوده که هيچ يک از شاعرههاى پيشين نداشته اند، چراکه همه آن شاعرهها، حتى در اشعار عاشقانه و يا حديث نفسهاى جنسى نيز، با لحن و زبان مردانه سخن گفتهاند. اين صدا هنگامى برخاست که فضاى اجتماعى ايران براثر حادثه سياسى مرداد ۱۳۳۲ به سکوت و خفقان دچار شده بود و هيچ سخن صريح و رسايى از هيچ هنجره بىپروايى به گوش نمىرسيد و به اين سبب بود که اعتراف ناشيانه جنسى از زبان زنى جوان، وحشت خاموشى را در جامعه کتابخوان آن روزى برانداخت و درآن خفقان سياسى طنين پرخاشجويانه به خود گرفت».
كسي عاشق شدن او را انكار نميكند. اينكه عيب نيست. اما عيب اين است كه كساني هستند خواسته يا خواسته با برجستهكردن يك پديده عادي كه بهقول خود فروغ «به صورت قراردادي» در زندگي هر كسي اتفاق ميافتد، وجه برجستهتر و انديشهيي كه فروغ به آن دست يافته بود را انكار كنند. بعضيها عمد دارند عشقي كه او در نگرشي نو از عرفان بهدست آورده بود را با «عشق» دوران جوانيش نسبت به مردي كه بعدها همسرش شد، يكي كنند. اما، چون روح عاصيش در «پيله تنهايي» نميگنجيد، «عشق» را هم براي آرامش و زندگي بهمعناي آرامش و سكون نميخواست. او عشقي را ميخواست كه توفانزا باشد نه آرامبخش. همان عشقي كه در مثنوي عاشقانهاش ميگويد:
آه اگر راهي به درياييم بود از فرو رفتن چه پرواييم بود
اي مرا با شور شعر آميخته اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي لاجرم، شعرم به آتش سوختي
آيا اين بدترين جفاكاري به كسي نيست وقتي به مجلاتي كه فقط از «لنگ و پاچه و خورشت قورمه سبزي» مينوشتند, نگاه ميكرد چنگ به جانش ميانداخت و برميآشوبيد، چنين نسبتهايي داده شود؟ بهراستي انديشة چنين آدمهايي با انديشه آخوندهاي امروز چقدر فاصله دارد؟
نگاهي به زندگي كوتاه او نشان ميدهد كه از همان هنگام كه جوانههاي شعري در ذهن او شكوفه ميزد، طغيان و سركشي نيز در انديشةاش گُر ميگرفت. شعر براي او نه تفريح بود و نه سرگرمي و نه حتي براي اشتهار و اسم دركردن. شعر براي او همچنانكه خود مي گفت«مسئوليتي است كه در مقابل وجود خودم احساس ميكنم». او شاعر بودن را مساوي «انسان بودن» ميدانست و مي گفت « بايد در تمام لحظهها شاعر بود. نه فقط موقع شعر گفتن». ولي عميقا معقتد بودكه اين شاعر «اول بايد خودش را بسازد و كامل كند. از خودش بياد بيرون و بهخودش مثل يك واحد از هستي و وجود نگاه كند». آگاهي را تعريف ديگر شعر و شاعر را تعريف ديگر «آگاه» ميدانست: «وقتي شاعر، شاعر باشد- و در عين حال شاعر يعني آگاه- آن وقت ميدانيد فكرهايش به چه صورتي وارد شعرش ميشود؟».
فروغ، كل جامعه استبدادي بعد از كودتاي شاه را زندان ميديد. ترتيب انتخاب نام مجموعه اشعارش نيز گواه همين تفكر و نگاه به جامعه است. هم نام و هم مضمون اشعار، بازتاب شرايطي است كه او در آن قرار دارد. «اسير»، «ديوار»، «عصيان». عناويني كه بهخوبي بار معنايي جامعه استبدادي بعد از كودتا را با خود حمل ميكنند.
آه اي صداي زنداني
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ سوي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد؟
آه، اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صداها..
فروغ آنقدر از اين وضعيت برآشفته و طغيانگر است كه گاهياوقات حتي مردم عادي را نيز بهخاطر اينكه در برابر چنين وضعيتي تن بهسكون و يأس دادهاند به باد انتقاد ميگيرد. اما، اين عصبانيت و پرخاش، نه از سر بدبيني به مردم بلكه، از سر درد و دوست داشتن آنهاست. آنها را زندانياني ميبيند كه دست و پايشان را «با دستمال تيرة قانون ميبستند» و «در ساية نقاب غمانگيز زندگي» و «در ايستگاههاي وقتهاي معين» و «در زمينة مشكوك نورهاي موقت» رهايشان ميكردند. به همين دليل «گاهي به اين حقيقت ياسآور» ميرسيد «كه زندههاي امروزي/ چيزي بهجز تفالة يك زنده نيستند».
آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نمودهايد
گاهي به اين حقيقت يأسآور
انديشه ميكنيد
كه زندههاي امروزي
چيزي بهجز تفالة يك زنده نيستند؟
فروغ اما، به همين مردم عشق ميورزد: «آن غروبهاي سنگين و آن كوچههاي خاكي و آن مردم بدبخت مفلوك بدجنس فاسد را دوست دارم». فرق او با ديگران اين بود كه ميگفت: «من پناه بردن به اتاق دربسته و نگاه كردن به درون را در چنين شرايطي قبول ندارم. من نمي توانم وقتي مي خواهم از كوچهيي حرف بزنم كه پر از بوي ادرار است، ليست عطرها را جلويم بگذارم و معطرترينشان را براي توصيف اين بو انتخاب كنم. اين يك حقه بازي است».
نامههاي عميقا انساني، محبت آميز و فروتنانه او به «نورمحمد»، بيمار جذامي كه فرزندش «حسين» را به فرزندخواندگي پذيرفته بود و از او تا پايان عمر همچون فرزند خود نگهداري ميكرد، بازتاب سيماي انساني و مردمدوستي اوست.
«آقاي نورمحمد عزيز، متأسفم كه مدت درازي نتوانستم براي شما نامه بنويسم، اميدوارم كه ناراحت نشده باشيد....او آنقدر حالش خوب است كه من گاهي اوقات به او حسودي ميكنم. همين الان كه دارم اين نامه را مينويسم او در حياط مشغول بازي است....كلاس سوم را تمام كرده با كارنامه خيلي خوب. مدتي كه من در سفر بودم حسين پيش مادرم بود و با برادرهايم آنقدر خوش گذرانده كه حالا ديگر خيال برگشتن را هم ندارد و دلش ميخواهد همانجا پيش مادرم بماند. مادرم هم خيلي او را دوست دارد، حتي بيشتر از اندازهاي كه مرا دوست دارد...انشاالله وقتي بزرگتر شد و تحمل بيشتري پيدا كرد همهچيز را به او خواهم گفت و آنوقت اگرخواست ميتواند برگردد به نزد شما». (از نامهاي به نورمحمد)
شايد همين عواطف عميق و مردم دوستي باعث شده بود كه در شعرش به زبان زنده، يعني زبان مردم دست يابد. نه اينكه خيلي ساده به معناي عاميانه باشد. ابداً اينطور نيست.. شعر فروغ مملو از كلماتي است كه خودش خلق ميكند. جزيي از هستي اوست. به همين دليل قابل كپي برداري و تكرار شدني نيست. نگاه فروغ به جهان به روشني و سادگي آب، ولي به عمق درياست. از يك نامه او به اقوام و خويشاوندانش گرفته تا صحبتهايش در مورد شعر و شاعري، تا خود اشعارش. همه اينها از يك جنس و در يك مدار از صميمت قرار دارند.
بهباورم هم دستيابي و تسلط فروغ به زبان و هم شورشگري او، اتفاقا از خاستگاه «زن» بودن فروغ تغذيه ميشد. و بيتعارف، به همين دليل، رشك و حسادت خيلي از مدعيان آندوره را برانگيخته بود. آنقدر كه متأسفانه برخوردهايشان با فروغ همواره با كينهجويي و تمسخر و تحقير همراه بود. اما فروغ با سعهصدر و خويشتنداري به راهش ادامه ميداد. اين، آن چيزي بود كه جامعه روشنفكر مردسالار آنرا برنميتافت. متأسفانه از اين بابت به فروغ ظلم غير قابل جبراني شد. اطرافياني كه او با طعنه تلخ و جانكاه از آنها بهنام «فاضل» و «منتقد ادبي» ميناميد كه در «مردابهاي الكل» غرق هستند. گاه اين تحقير چنان ظالمانه و غير انساني بود كه جان بهلبش ميرساند و باعث ميشد مدتها خود را از چشم ديگران دور نگهدارد و در تنهايي بماند. در كمتر نامهيياست كه فروغ از اين نامرديها لب به شكايت نگشايد. در نامهيي به يكي از دوستان شاعرش مينويسد: ««اوضاع ادبيات همان شكل است كه بود، مقدار زيادي وراجي و حرف مزخرف زدن و مقدار كمي كار....من كه دلم بههم ميخورد و تا آنجا كه بتوانم سعي مي كنم خودم را از شعاع اين مقياسها و هدفهاي احمقانه و مبتذل كنار نگه دارم. من بهدنيا فكر مي كنم، هرچند اميد دنيايي شدن خيلي كم و تقريبا صفر است، اما خوبيش اين است كه آدم را از محدوديت اين محيط 2*4 و اين حوض كرمها نجات ميدهد...خيلي خوشحالم كه رفتهيي به جايي كه نشاني از اين زندگي قلابي روشنفكري تهران ندارد... براي تو ....يك دوره زندگي مستقل و دور از اين جريانهاي مصنوعي و كم عمق، بهترين زمينه و پشتوانة تكامل ميتواند باشد...چه اهميت دارد كه ساكنان «ريويرا» يا «كافه نادري» در مجلس ختم آدم، براي آدم دلسوزي كنند». ترديد ندارم، اگر فرصتي بود و زودهنگام نميرفت، طغيان انديشههاي شعري فروغ بستر ديگري را در زمان ديگري مييافت و با اوج ديگري نمايان ميشد.
در مورد فروغ فرخزاد و جايگاه شعرش در ادبيات معاصر، بسيار گفتهاند و البته كم هم گفتهاند. اما قصد اين نوشته پركردن اين خلاء نيست. جستاريست كوچك در انديشه فروغ. با استناد و برداشتي از گفتهها، نوشتهها و شعرهاي خودش. آري، در مورد فروغ زياد گفتهاند، اما در همين گفتههاي زياد، بهعمد يا بهسهو حتي يك فصل در مورد آنچه كه فروغ خود «فرياد»ش مينامد نگفتهاند. در عوض تا بخواهيم كوشيدند او و شعر او را به دليل «بيپروايي» در ارائه تصويرهاي اوروتيك و عاشقانه در شعرهاي اوليهاش، در محدوده و حصار «زنانگي»، «عشقي» و ... بستهبندي كنند. هم در حياتش و هم بعد از مرگش، راجع به همه چيز او گفتهاند. از شكل ظاهري و لباسپوشيدنش تا خصوصيترين مسايل زندگيش. در بيغرضترين حالت، وقتي كوشيدهاند از سادگي و بيآلايشي او بگويند، چنان است كه گويي بياعتنايي به ظواهري كه جهانبيني خود گويندگان را بازتاب ميدهد، براي «زن»ي مثل فروغ پسنديده نيست. چون او از دنياي انديشة آنها نفرت داشت و از آن دوري ميجوييد. «بوي ادرار» كوچه پس كوچههاي فقير را به «عطرهاي» شيكپوشان فلان كافه نشينان ترجيح ميداد. بيزاري و نفرت از چنين انديشه و پنداشتي بود كه او را دوست جذامي، مسلول و آنهايي كه در فقر و فساد ميلوليدند كرده بود. در درون بيآلايش، در بيرون بيآرايش ساخته بود. خودِ خودش بود. صميمي، بيريا، و صريح. همانقدر كه در شعرهايش صراحت داشت و صادق بود، در رفتارش هم. اما اين خصوصيتهاي فروغ، زير چتر خصوصيت برتري رشد و نمود پيدا كرده بود. چيزيكه هيچ گفته نشده يا اگر گفته شده تنها در حاشيه و به اشاره گذشتهاند. اين خصوصيت، روحيه طغيانگري و عاصي او بود. همان روحيهيي كه از دوران نوجواني و بلوغ سني كه «اسير» سنت يا به تعبير خودش خانواده بود، سربر ميآورد، در دوران زندگي مشتركش سر به «عصيان» ميزند و در «تولدي ديگر» اوج ميگيرد. اين طغيانگري كه بهباور من «همه هستي» فروغ را در برگرفته بود، در همين عبارت بالا كه در بخشي از خاطراتش از سفر به اروپا نوشته، فشرده شده است. راستي اين «ديگران» چه كس يا كساني بودند كه «زنجير» به دست و پايش بسته بودند و «حق فرياد زدن» را هم از او سلب كرده بودند و «خسته و پريشان»ش ساخته بودند؟ پدر و خانواده، همسر، دوستان و همانديشانش؟ يا همه؟ گيرم كه هر يك از اينها در برشي از زمان با فروغ درافتادند، با او رفتاري ناشايست و نا عادلانه داشتند كه داشتند، ولي آيا اينها از آن قدرتي برخوردار بودند كه تهديدي براي دوختن لبهايش و خفه كردن صدايش باشند؟ بله همه بودند، ولي همه اينها آن همهيي نبود كه فروغ بابتش طغيان كند. براي كسي كه شعر صدايش بود، خفه كردن صدايش، يعني پايان زندگي و هستيش. پس نگراني اصلي از آن ترسياست كه وسعتش به اندازه تمام جامعه است: «همه ميترسند/ همه ميترسند/ اما من و تو/ به چراغ و آب و آينه پيوستيم».
فروغ هم در دوران بلوغ و نوجوانيش در خانه، از بيعدالتي مردان كه در قامت پدرش تجسم يافته بود، رنج ميبرد و هم در دوران زندگي مشترك، در هيأت مردي كه به ازدواج با او تن داده بود. برخي واكنشهاي ناسازگارش بهخصوص با جامعه سنتيتر آنروز، در برابر فشارها، نبايد روي انديشه طغيانگري و بي آلايش او سايه بيندازد. اگر غير از اين بود، چرا با وجود آن همه داستانسراييها كه در مورد «عشق» از قضا يكطرفه فروغ به اين مرد گفتهاند، اما زندگي مشترك آنها، بيشتر از سه سال دوام نياورد و فروغ طغيانگر راه خود پيش گرفت؟ و چرا بعد از آن، فروغ به مرد ديگري نياويخت؟ تحمل پرخاشها و الفاظ ركيك پدرش، آنهم در سنين جواني لازمهاش برخورداري از شعور و ظرفيت بالا، و مهمتر اعتماد بهنفس و اعتقاد به انديشهيي بود كه در ذهنش شكل گرفته بود و به سرعت رو به تكامل بود.
همين روحيه بود كه اجازه نميداد جامعه استبداد زده او را در پيلهاش مهار كند. از قيد و بند بيزار بود. حتي قيدي كه خانواده و پدر برايش ايجاد ميكرد. در نامهيي بهتاريخ 12 دي ماه 1334 كه از اهواز محل اقامتش نوشته است، ميگويد: «آرزوي من آزادي زنان ايران و تساوي حقوق آنها با مردان است. من به رنجهايي كه خواهرانم در اين مملكت در اثر بيعدالتيهاي مردان ميبرند كاملا واقف هستم و نيمي از هنرم را براي تجسم دردها و آلام آن به كار ميبرم». راستي چرا تا بحال كسي به اين «آروزهاي» فروغ كه بهنظرم در بيشترين اشعارش موج ميزند نپرداخته و از نگاه خود دور ميسازند؟ كسي كه در سنين 17، 18 سالگي آنهم در فضاي سنگين و ياسآلود پس از كودتاي 28 مرداد، آن هم در هيأت يك زن جوان، همه آرزوي خود را در «آزادي زنان» خلاصه ميكند بهنظرم از افق انديشه بسيار بالابلندي برخوردار بوده است.
من با اين نظر زنده ياد نادرپور در مورد فروغ بيشتر موافقم كه «اشتهار فروغ مولود بيان مضامين بىپرده عشقى نبوده است بلکه لحن او بوده که هيچ يک از شاعرههاى پيشين نداشته اند، چراکه همه آن شاعرهها، حتى در اشعار عاشقانه و يا حديث نفسهاى جنسى نيز، با لحن و زبان مردانه سخن گفتهاند. اين صدا هنگامى برخاست که فضاى اجتماعى ايران براثر حادثه سياسى مرداد ۱۳۳۲ به سکوت و خفقان دچار شده بود و هيچ سخن صريح و رسايى از هيچ هنجره بىپروايى به گوش نمىرسيد و به اين سبب بود که اعتراف ناشيانه جنسى از زبان زنى جوان، وحشت خاموشى را در جامعه کتابخوان آن روزى برانداخت و درآن خفقان سياسى طنين پرخاشجويانه به خود گرفت».
كسي عاشق شدن او را انكار نميكند. اينكه عيب نيست. اما عيب اين است كه كساني هستند خواسته يا خواسته با برجستهكردن يك پديده عادي كه بهقول خود فروغ «به صورت قراردادي» در زندگي هر كسي اتفاق ميافتد، وجه برجستهتر و انديشهيي كه فروغ به آن دست يافته بود را انكار كنند. بعضيها عمد دارند عشقي كه او در نگرشي نو از عرفان بهدست آورده بود را با «عشق» دوران جوانيش نسبت به مردي كه بعدها همسرش شد، يكي كنند. اما، چون روح عاصيش در «پيله تنهايي» نميگنجيد، «عشق» را هم براي آرامش و زندگي بهمعناي آرامش و سكون نميخواست. او عشقي را ميخواست كه توفانزا باشد نه آرامبخش. همان عشقي كه در مثنوي عاشقانهاش ميگويد:
آه اگر راهي به درياييم بود از فرو رفتن چه پرواييم بود
اي مرا با شور شعر آميخته اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي لاجرم، شعرم به آتش سوختي
آيا اين بدترين جفاكاري به كسي نيست وقتي به مجلاتي كه فقط از «لنگ و پاچه و خورشت قورمه سبزي» مينوشتند, نگاه ميكرد چنگ به جانش ميانداخت و برميآشوبيد، چنين نسبتهايي داده شود؟ بهراستي انديشة چنين آدمهايي با انديشه آخوندهاي امروز چقدر فاصله دارد؟
نگاهي به زندگي كوتاه او نشان ميدهد كه از همان هنگام كه جوانههاي شعري در ذهن او شكوفه ميزد، طغيان و سركشي نيز در انديشةاش گُر ميگرفت. شعر براي او نه تفريح بود و نه سرگرمي و نه حتي براي اشتهار و اسم دركردن. شعر براي او همچنانكه خود مي گفت«مسئوليتي است كه در مقابل وجود خودم احساس ميكنم». او شاعر بودن را مساوي «انسان بودن» ميدانست و مي گفت « بايد در تمام لحظهها شاعر بود. نه فقط موقع شعر گفتن». ولي عميقا معقتد بودكه اين شاعر «اول بايد خودش را بسازد و كامل كند. از خودش بياد بيرون و بهخودش مثل يك واحد از هستي و وجود نگاه كند». آگاهي را تعريف ديگر شعر و شاعر را تعريف ديگر «آگاه» ميدانست: «وقتي شاعر، شاعر باشد- و در عين حال شاعر يعني آگاه- آن وقت ميدانيد فكرهايش به چه صورتي وارد شعرش ميشود؟».
فروغ، كل جامعه استبدادي بعد از كودتاي شاه را زندان ميديد. ترتيب انتخاب نام مجموعه اشعارش نيز گواه همين تفكر و نگاه به جامعه است. هم نام و هم مضمون اشعار، بازتاب شرايطي است كه او در آن قرار دارد. «اسير»، «ديوار»، «عصيان». عناويني كه بهخوبي بار معنايي جامعه استبدادي بعد از كودتا را با خود حمل ميكنند.
آه اي صداي زنداني
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ سوي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد؟
آه، اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صداها..
فروغ آنقدر از اين وضعيت برآشفته و طغيانگر است كه گاهياوقات حتي مردم عادي را نيز بهخاطر اينكه در برابر چنين وضعيتي تن بهسكون و يأس دادهاند به باد انتقاد ميگيرد. اما، اين عصبانيت و پرخاش، نه از سر بدبيني به مردم بلكه، از سر درد و دوست داشتن آنهاست. آنها را زندانياني ميبيند كه دست و پايشان را «با دستمال تيرة قانون ميبستند» و «در ساية نقاب غمانگيز زندگي» و «در ايستگاههاي وقتهاي معين» و «در زمينة مشكوك نورهاي موقت» رهايشان ميكردند. به همين دليل «گاهي به اين حقيقت ياسآور» ميرسيد «كه زندههاي امروزي/ چيزي بهجز تفالة يك زنده نيستند».
آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نمودهايد
گاهي به اين حقيقت يأسآور
انديشه ميكنيد
كه زندههاي امروزي
چيزي بهجز تفالة يك زنده نيستند؟
فروغ اما، به همين مردم عشق ميورزد: «آن غروبهاي سنگين و آن كوچههاي خاكي و آن مردم بدبخت مفلوك بدجنس فاسد را دوست دارم». فرق او با ديگران اين بود كه ميگفت: «من پناه بردن به اتاق دربسته و نگاه كردن به درون را در چنين شرايطي قبول ندارم. من نمي توانم وقتي مي خواهم از كوچهيي حرف بزنم كه پر از بوي ادرار است، ليست عطرها را جلويم بگذارم و معطرترينشان را براي توصيف اين بو انتخاب كنم. اين يك حقه بازي است».
نامههاي عميقا انساني، محبت آميز و فروتنانه او به «نورمحمد»، بيمار جذامي كه فرزندش «حسين» را به فرزندخواندگي پذيرفته بود و از او تا پايان عمر همچون فرزند خود نگهداري ميكرد، بازتاب سيماي انساني و مردمدوستي اوست.
«آقاي نورمحمد عزيز، متأسفم كه مدت درازي نتوانستم براي شما نامه بنويسم، اميدوارم كه ناراحت نشده باشيد....او آنقدر حالش خوب است كه من گاهي اوقات به او حسودي ميكنم. همين الان كه دارم اين نامه را مينويسم او در حياط مشغول بازي است....كلاس سوم را تمام كرده با كارنامه خيلي خوب. مدتي كه من در سفر بودم حسين پيش مادرم بود و با برادرهايم آنقدر خوش گذرانده كه حالا ديگر خيال برگشتن را هم ندارد و دلش ميخواهد همانجا پيش مادرم بماند. مادرم هم خيلي او را دوست دارد، حتي بيشتر از اندازهاي كه مرا دوست دارد...انشاالله وقتي بزرگتر شد و تحمل بيشتري پيدا كرد همهچيز را به او خواهم گفت و آنوقت اگرخواست ميتواند برگردد به نزد شما». (از نامهاي به نورمحمد)
شايد همين عواطف عميق و مردم دوستي باعث شده بود كه در شعرش به زبان زنده، يعني زبان مردم دست يابد. نه اينكه خيلي ساده به معناي عاميانه باشد. ابداً اينطور نيست.. شعر فروغ مملو از كلماتي است كه خودش خلق ميكند. جزيي از هستي اوست. به همين دليل قابل كپي برداري و تكرار شدني نيست. نگاه فروغ به جهان به روشني و سادگي آب، ولي به عمق درياست. از يك نامه او به اقوام و خويشاوندانش گرفته تا صحبتهايش در مورد شعر و شاعري، تا خود اشعارش. همه اينها از يك جنس و در يك مدار از صميمت قرار دارند.
بهباورم هم دستيابي و تسلط فروغ به زبان و هم شورشگري او، اتفاقا از خاستگاه «زن» بودن فروغ تغذيه ميشد. و بيتعارف، به همين دليل، رشك و حسادت خيلي از مدعيان آندوره را برانگيخته بود. آنقدر كه متأسفانه برخوردهايشان با فروغ همواره با كينهجويي و تمسخر و تحقير همراه بود. اما فروغ با سعهصدر و خويشتنداري به راهش ادامه ميداد. اين، آن چيزي بود كه جامعه روشنفكر مردسالار آنرا برنميتافت. متأسفانه از اين بابت به فروغ ظلم غير قابل جبراني شد. اطرافياني كه او با طعنه تلخ و جانكاه از آنها بهنام «فاضل» و «منتقد ادبي» ميناميد كه در «مردابهاي الكل» غرق هستند. گاه اين تحقير چنان ظالمانه و غير انساني بود كه جان بهلبش ميرساند و باعث ميشد مدتها خود را از چشم ديگران دور نگهدارد و در تنهايي بماند. در كمتر نامهيياست كه فروغ از اين نامرديها لب به شكايت نگشايد. در نامهيي به يكي از دوستان شاعرش مينويسد: ««اوضاع ادبيات همان شكل است كه بود، مقدار زيادي وراجي و حرف مزخرف زدن و مقدار كمي كار....من كه دلم بههم ميخورد و تا آنجا كه بتوانم سعي مي كنم خودم را از شعاع اين مقياسها و هدفهاي احمقانه و مبتذل كنار نگه دارم. من بهدنيا فكر مي كنم، هرچند اميد دنيايي شدن خيلي كم و تقريبا صفر است، اما خوبيش اين است كه آدم را از محدوديت اين محيط 2*4 و اين حوض كرمها نجات ميدهد...خيلي خوشحالم كه رفتهيي به جايي كه نشاني از اين زندگي قلابي روشنفكري تهران ندارد... براي تو ....يك دوره زندگي مستقل و دور از اين جريانهاي مصنوعي و كم عمق، بهترين زمينه و پشتوانة تكامل ميتواند باشد...چه اهميت دارد كه ساكنان «ريويرا» يا «كافه نادري» در مجلس ختم آدم، براي آدم دلسوزي كنند». ترديد ندارم، اگر فرصتي بود و زودهنگام نميرفت، طغيان انديشههاي شعري فروغ بستر ديگري را در زمان ديگري مييافت و با اوج ديگري نمايان ميشد.