tag:blogger.com,1999:blog-53867677435577867682023-11-15T17:17:13.727+01:00مصاحبه ، ترجمه و نقد ادبینوشته های حمید نصیری ( ح. اختر )hamid akhtarhttp://www.blogger.com/profile/04222074985747255253noreply@blogger.comBlogger3125tag:blogger.com,1999:blog-5386767743557786768.post-3077607618680602122009-08-09T19:27:00.000+02:002009-08-09T19:28:30.561+02:00صداي پريا در دفاع از لبخند<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div style="font-weight: bold;" align="center"><strong><br />نگاهي بهشعر «در اين بن بست»<br /><br />بهمناسبت سالگرد درگذشت ابر مرد شعر معاصر، شاملو </strong></div><div align="justify"><br /><br /><span style="font-weight: bold;">اگر بخواهيم چندتن از شاعران شعر معاصر بعد از نيما را نام ببريم، بيشك نام شاملو با فاصلهيي چشمگير و پرناشدني در رأس همه ميدرخشد. و اگر شعر شاعران هم عصر او از يك يا چند ويژگي برخوردار بود، اما شعر او از نظر آفرينش، مضامين، غنا، كلام، زبان و ساختار هيچ كم نداشت. تسلط شاملو بر ادبيات كلاسيك اين استعداد شگرف را در او شكفت كه با استفاده از نثر قديم و تلفيق آن با عاميانهترين واژههاي كوچه، شعري بهخوانندگانش عرضه نمايد كه تا جانشان رسوخ كند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">شاملو قلههايي را در عرصة شعر بهتسخير درآورد كه خيلي از مدعيان همسن شعريش حتي بهيك كوهپايه آنها نرسيدند. برخي او را «سياسي»ترين شاعر معاصر ميشناختند و ميشناسند. البته كه شهرت او از اين بابت بي دليل نيست، زيرا بدون اينكه گردي از غبار سياست بازي رايج شعرش را كدر كند نسبت بهتحولات و رخدادهاي جامعه و مردمش متعهد و پايبند بود و بههمين دليل با ديكتاتوري پهلوي بهمقابله برخاست و رنج زندان را بهجان خريد. اما بهعقيده نگارنده بيش و پيش از آن، بهخاطر نگاه او بهجامعه، انسان، طبيعت و شعري كه به«سفارش جامعه» در ذهنش شكل ميگرفت و بهعصيان كلمه دست مييافت، بهشاعري «آشوبگر» و« سياسي» معروف شد. او چريك شاعر نبود، اما شاعر آزادانديشي بود كه چريك و مجاهد را دوست ميداشت و از رزم و عزمشان براي آزادي مردم تأثيرميپذيرفت و با زيباترين زبان، يعني زبان شعر بهدفاع از آنها بر ميخاست. از وارطان و گلسرخي و سياهكل تا حنيفنژاد و مهدي رضايي و چهارم خرداد و ديگر مبارزان و مجاهدان جنبشها سرود. بهعقيدة من، همين پيوند دروني شاعر با رخدادهاي پيرامنش بود كه بيش ازهرچيز ديگري در سطرسطر شعرش مينشست، هم پيش روي خود «تعهد» ميگذاشت وهم بهمحبوبيت او در ميان مردم ميافزود و شعرهايش را در ذهن و ضمير مردم حك ميكرد. بهياد آريد كه در مراسم تشييع پيكرش، «سياسي»ترين شعرهاي او را جوانان با صداي رسا دكلمه ميكردند يا در پلاكارهايشان نوشته و با خود حمل مينمودند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">خيانت حزب توده بهمردم چنان تأثيري در شاملو گذاشته بود كه از كلمه «سياست» گريزان شده بود تحت تأثير منفي همين خيانت، يكبار در يك گفتگويي مخالفت خود را با پذيرش «سفارش جامعه» اعلام كرد، اما چون با روحيات، منش و پيوندهاي درونياش در تضاد بود، با اختلاف غير قابل قياس نسبت بهشاعران ديگر، تحت تأثير مبارزات مردم و شهيدانش قرار ميگرفت و شعر ميسرود. چندانكه بسياري از همان سرودهها تا بهامروز دهان بهدهان، حتي درميان دورافتادهترين طيف غير شعرخوان جامعه چرخيد و «جست و درخشيد». همين اختلاف نگاهش بود كه، بهرغم اظهار ارادت بهسپهري و خضوع در برابر «زيبايي» و «عرفان نا بههنگام»، شعرش، از «خنثي» بودن شعرهاي او فاصله ميگرفت و بالحني انتقادي ميگفت «سرآدمهاي بيگناه را لب جوب ميبرند و من دو قدم پايينتر بايستم و توصيه كنم كه آب را گل نكنيد. تصور ميكنم يكيمان از مرحله پرت بوديم يا من يا او....دست كم براي من فقط زيبايي كافي نيست. چه كنم». اين حرف او خيليها را در آن زمان بهواكنش انداخت، اما شاملو بهاين ترتيب و بهطور غير مستقيم درون ماية شعر خود را هم تعريف ميكرد. يعني اينكه شعر نميتواند نسبت بهوقايع و تحولات جامعه بهويژه آنچه كه به«عدالت» و «آزادي» برميگردد، بيتفاوت بماند. گرچه بسياري از منتقدان ادبي بر اين باورند كه وقتي گرد «سياسي» بهشعر بنشيند، آن شعر ديگر شعر نيست و چيزي است كه عناصرش از بيرون بهشعر تزريق شده است. حتي در مورد شعرهاي موفق سياسي دهة چهل بهبعد شاعران ديگر، مثل «آرش كمانگير» را با همين منطق نقد ميكردند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">اما در مورد ساختار محكم، تصويري، فلسفي و زبان شعر شاملو اين منطق رنگ ميباخت و بههيچ روي توان مقابله و مجادله با شعرهاي او را نداشت. از اين رو هيچ منتقد جدي نتوانست از اين منظر ايرادي بهشعر شاملو وارد ببيند. بيترديد بههمين دليل است كه جديترين منتقدين شعر، نگاه او را با نگاه لوركا، نرودا، ماياكوفسكي، الوآر و تا حدودي آراگون، اگرنه يكسان، دست كم هم جهت ميبينند. اما، چه كسي نميداند، لوركا شعرش را با زندگي و زندگيش را با مبارزه چنان درآميخت كه در اين راه جانش را هم گذاشت. شاملو نيز با تأثيرپذيري از لوركا و شاعران همفكر او در شعرهايش بهعمق جامعه نقب ميزند و بهخوانندة شعرهايش ميگويد، «هرگز از مرگ نميهراسم» بلكه:«هراس من/ باري/ همه از مردن در سرزميني است/ كه مزد گوركن از آزادي آدميافزون باشد».بهغفلتزدگان ميگويد كه چشمهايشان را باز كنند و از «پنجره»، «خون را بر سنگفرش خيابان ببينيد» و آنگاه راه خود را انتخاب نماييد و «چراغ بهدست» به«جنگ سياهي» برويد. از آسمان ميخواهد كه «از الماس ستارگانش خنجري» بهدستش بدهد.او حتي با صداي «پريا» همين نگاه را بهدهان كودكان ميريزد و آزادي را «قبله» گاه نگاهشان ميكند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«خورشيد خانوم! بفرمائين!</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">از اون بالا بياين پايين</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">ما ظلمو نفله كرديم</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">آزادي رو قبله كرديم</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">از وقتي خلق بپا شد</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">زندگي مال ما شد</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">از شادي سير نميشيم</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">ديگه اسير نميشيم».(1)</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">زنده ياد غلامحسين ساعدي در بخشي از گفتگوي بلند خود با دانشگاه هاروارد در مورد روشنفكران، شاملو را از «روشنفكراني» كه تن به«قضايا»ي رژيم آخوندي سپرده يا به«توجيه رژيم» برآمده بودند، جدا كرد و گفت او از جمله كساني بود «كه واقعاً چشمشان باز بود و از روز اول اين قضيه [رژيم] را ميفهميدند. براي نمونه كاملش احمد شاملو. از روز اول بوگند اين قضيه [رژيم] را فهميده بود. احمد شاملو نه بهعنوان شاعر يا هنرمند برجسته، اصلا بهعنوان يك آدم بو ميكشيد».</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">شاملو با همين شامهيي كه ساعدي از آن ياد ميكند، شعر «در اين بن بست» را در سي و يكم تيرماه58، سرود. يعني شش ماه بعد از روي كار آمدن حكومت آخوندها و درست زماني كه خميني شمشير آخته را از نيام كشيده بود و با شروع سركوب زنان «بدحجاب»و «بي حجاب»، تصفيه و بستن روزنامههاي مستقل و دستگيري مجاهد خلق محمدرضا سعادتي، دشمنياش را با آزادي و نيروهاي انقلابي عيان ساخت و ميرفت كه پرده از چهره ارتجاع قهار و ضدبشر بركشد. اكنون مضامين اين شعر را مرور ميكنيم:</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«دهانت را ميبويند». دهان، وسيلة اداي كلمه و گفتگوست. دوختن لبها هم اختناق سختي را تداعي ميكند، اما با اين بيان زيبا، آن اختناقي را بهتصوير ميكشدكه كلمه دوختن نميتوانست چنين عمق و گستردگي را القا كند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«مبادا كه گفته باشي دوستت دارم». وقتي براي «چه گفتن» دهان را ببويند، پيداست كه گستره اختناق و شناعت آن از خانه گردي و بگير و ببند خياباني گذشته و بهفضاي درون انسانها تجاوز كرده است. با اين مصرع هشدارگونه، بهعمق عاطفه نقب ميزند، بهعمق خصوصيترين زواياي زندگي. شاعر برآن است با ارائه اين فضا، از يك سو گستاخي و دريدگي اختناق ارتجاعي را نشان دهد و از سوي ديگر عرصه آنرا، كه تا كجا كمر بهگسترش بسته است.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«دلت را ميبويند». ادامه طبيعي مصرع اول است. دوست داشتن در دل ميجوشد و از دهان جاري ميشود. ميخواهد بگويد اختناق و سانسور برآن است كه حتي درون دل تو را هم جستجو كند. ضربآهنگ اين دو مصراع چنان قوي و نافذ است كه تا جان آدم نفوذ ميكند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«روزگار غريبي است،نازنين». نوعي واگويه با لحني حيرت انگيز كه در هر بند شعر تكرار ميشود و بيان دلرنجة شاعر از روزگار نامردي و نامردمياست.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«و عشق را/كنار تيرك راهبند/ تازيانه ميزنند». مصرع اول تصويري و دوم و سوم مستقيم هستند. با ساختماني از كلمات متضاد نرم ، لطيف و زمخت كه تركيبشان، نوعي دلسوختگي در خواننده ايجاد ميكند. «تيرك» بيانِ مصغر ترحم ولي سوزناك است و واكنش دروني انسان را بر ميانگيزد. كدام تعبير ديگري ميتواند اين چنين شقاوت و سنگدلي را برساند؟</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">ملاحظه ميكنيد، ساختمان بند اول و دوم شعر را كلمات «دهان»، «دل»، «عشق» و «دوست داشتن» تشكيل ميدهند. كلماتي كه همه بيان دروني انسان و زواياي خصوصي آن است.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد». وقتي احساسات انسان در معرض سركوب و نابودي قرار ميگيرد، پس بايد همه چيز را از ديدها پنهان كرد. پستوي خانه كنايه از تاريكي و عقبگرايي نيز هست. اكنون ديگر خانهها فاقد پستو هستند. اما، آن اختناق هولانگيز قرون وسطايي، اين نهانگاهي كه انسان را بهگذشته ميبرد، را هم ميطلبد.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«در اين بن بست كج و پيچِ سرما». بن بست، همواره نوعي يأس و نا اميدي را تداعي ميكند، كسي بهبن بست ميرسد كه راه گريزي پيش رو ندارد. «كج و پيچ سرما». مقصود شاعر حلقه انجماد است و سكوت. اما اين بن بست در درون شاعر نيست. بن بستي است كه در بيرون از او و توسط حكومت اختناق ايجاد شده است. بن بستي است كه مردم انقلاب كردهاند و چيزي را پشتسر گذاشتهاند، اما با چيزي مواجه ميشوند كه بهمراتب خون آشام تر و جرارتر از پيشين است. نه راه بازگشت ميپسندند و نه رو بهپيش دارند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«آتش را/بهسوختبارِ سرود و شعر/فروزان ميدارند». اين مصرع از شعر حرفي بهشعر تصويري ميچرخد. «سرود و شعر» را سوختبارِ فروزان كردن «آتش» از سوي حكومت اختناق ميانگارد. بيان ديگري از كتاب سوزان و شكستن قلمها. بهاحتمال قريب بهيقين اشارهيي است بهگفتارخميني كه در آن آدمكشانش را بهشكستن قلمها فراخوانده بود.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">پس ناگزير از هشدار است كه «بهانديشيدن خطر مكن». مقصود اين است كه حتي اگر فكر انديشه بهسر بزند، همان «تيرك» و »تازيانه» در انتظار توست.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«آن كه بر در ميكوبد شباهنگام/بهكشتن چراغ آمده است».اين مصرع زيبا نيز تصويري است. چراغ سمبل روشنايي و ضد سياهي است. آنهايي كه در شب بهخانهها هجوم ميبرند، دشمن نور و روشنايي هستند. كسي كه بهخاموش كردن چراغ كمر ميبندد جغدي است كه در تاريكي ميجهد و طعمهاش را هم در تاريكي بدست ميآورد.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">پس «نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد». نگاه كنيد، چه زيبا دو واژه متضاد «نور» و «پستو» را در كنار و هميار هم قرار داده است. مگر نور همان روشنايي نيست، پس چگونه ميتوان آن را در پستو كه تاريك است، پنهان نمود؟ميخواهد در فرار از تاريكي و ظلام اختناق از تاريكي طبيعي براي نگاهداري نور مدد بگيرد.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«آنك قصابانند/برگذرگاه ها مستقر/ با كنده و ساطوري خونالود». سه مصرع نيمه تصويري و نيمه حرفي، اما روباز. هم فضارا مورد نظر قرار ميدهد و هم موجودات آن فضا را. فضايي هول انگيز از ترس و دلهره كه بيشك فضايي از يك دوره تاريخ معاصر ماست. هركس كه بهحافظه آن دوران مراجعه كند ميداند كه «قصابان» همان لات و لومپنهاي پاسدار وكميتهچي هستند كه با قمه و ساطور در هرگذرگاهي بهشكار مردم و نيروهاي انقلابي نشسته بود.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«و تبسم را بر لبها جراحي ميكنند/و ترانه را بر دهان/شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد». كلمات اينجا، براي بهتصويركشيدن شقاوت سركوبي، بهاوجعاطفه ميرسند. يكدستي و ارتباط منطقي و دروني كلمات خش برنميدارد. «تبسم» نشان خنده و «ترانه» نشان شادي و شادكامياست كه هر دو بهشنيعترين وجه بر لب و دهان جراحي ميشوند. اينها همان «سپاهيان» و «ميرغضب»ها هستند كه در «ميدان»، «مشق قتال»ميكنند، در خيابان خنده را بر لبهاي مردم جراحي. در تقابل با «دفاع ازلبخند تو» است. و ببينيد پيشگويي شاملو را. بيخود نبود ساعدي گفته بود، شاملو «بو ميكشد». راستي مگر در سالهاي اختناق حكومت آخوندي كسي توانست حتي، يك عروسي، يك جشن، يك مراسم ساده خانوادگي را بدون زخم بر دل و پيكرش برگزار كند؟ مگر آن جوان 18ساله را از طبقه يازدهم ساختمان فقط بخاطر شركت در يك جشن و خنده بهپايين پرتاب نكردند؟ مگر بارها با حمله وحشيانه و جنايتبار هزاران عروسي را بهعزا تبديل نكردند؟</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">«كباب قناري/ بر آتش سوسن و ياس». نمايي ديگر از شدت بيرحميو سنگدلي. چه كسي قناري را ميكشد و با برگ ياس و سوسن كبابش ميكند؟ جزهمان «قصاباني» كه در مصراع پيشين بهآنها اشاره كرده بود؟</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">اما، نه! در مصرع بعدي ميگويد كه او چه كسي است. «ابليس پيروزْمست». اين همان تصوير شيطاني خميني است. مست از «پيروزي»، باچهره يي روحاني، ولي دروني ابليسوار. كسي كه «سور عزاي ما را بر سفره نشسته است».اينجا شاملو، سنگ تمام ميگذارد. درست قلب ارتجاع را نشانه ميرود و بيبروبرگرد، ميگويد كه قصابان ساطور بهدست كساني هستند كه طعمه و آتش سور او را مهيا ميكنند. از نظر مضمون شعري نيز باز دو كلمه متضاد در كنارهم قرار ميگيرند و معني دوگانهيي را ارائه ميدهند. «سورِ» حكايت از شادكاميِ انقلاب مردمياست كه ديكتاتوري را سرنگون كرده است. اما، «عزا» آوارِ ارتجاع است كه بر سر مردم خراب شده است. بياني تصويري و غنيتر از ضربالمثل يك چشم گريان و يك چشم خندان. از سوي ديگر اين تنها «ابليس پيروزْ مست» است كه بهخاطر عزاي مردم جشن برپا كرده و سور راهانداخته است.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">و آخرين مصرع: «خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد». آيا آخوندها همه چيز از جمله «خدا» را بازي قدرت طلبي خود نگرفته بودند؟ پس بايد «خدا» را هم در پستو نهان كرد تا از گزند اين «ابليس» در امان بماند.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">و اما، سخن آخر اينكه همين يك شعر ميتواند شناسنامه شاعر در برابر ارتجاع باشد. بهتعبيري ميتوان گفت، اين شعر مانيفست شاملو در برابر رژيميبود كه در رأسش «ابليس پيروزمست» قرار داشت. درست برخلاف كساني كه در دام ارتجاع فرو غلتيدند و بهقول ساعدي «دوزانو» پيش خميني نشستند و بعدها بهتمجيد و تعريف از آخوند خاتميو وزير سانسور ارتجاع پرداختند يا در «كنفرانس»هاي خارج و «همايش»هاي داخليش تلاش كردند كه چهره سياه ارتجاع را سپيد جلوه دهند .همانها كه در نمايش انتخابات اخير رژيم نيز پرده حجاب را بهكنار زدند و رسما بهحمايت از رفسنجاني و ديگر كانديداهاي شكنجه گر و قاتل پرداختند. و روان شاملو شاد كه پشيزي براي ارتجاع قايل نشد و خود و شعرش را به «گندگاوچالهدهان» نيالود.</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">و حالا متن كامل شعر:</span><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">دهانت را ميبويند</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">مبادا كه گفته باشي دوستت ميدارم</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">دلت را ميبويند</span><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">روزگار غريبي است، نازنين</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">و عشق را</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">كنار تيرك راهبند</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">تازيانه ميزنند</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد</span><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">در اين بن بست كج و پيچِ سرما</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">آتش را</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">بهسوختبارِ سرود و شعر</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">فروزان ميدارند</span><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">بهانديشيدن خطر مكن</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">روزگار غريبي است، نازنين</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">آن كه بر در ميكوبد شباهنگام</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">بهكشتن چراغ آمده است</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد</span><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">آنك قصابانند</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">برگذرگاه ها مستقر</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">با كنده و ساطوري خونالود</span><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">روزگار غريبي است، نازنين</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">و تبسم را بر لبها جراحي ميكنند</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">و ترانه را بر دهان</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد</span><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">كباب قناري</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">بر آتش سوسن و ياس</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">روزگار غريبي است، نازنين</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">ابليسِ پيروزْمست</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">سور عزاي ما را بر سفره نشسته است</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.</span><br /><br /></div></div>hamid akhtarhttp://www.blogger.com/profile/04222074985747255253noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5386767743557786768.post-85119663411320691672009-07-04T14:33:00.002+02:002009-07-04T14:43:20.553+02:00<div align="center"><strong><span style="color:#cc0000;"><span style="font-size:180%;color:#ff0000;"></span></span></strong> </div><div align="center"><strong><span style="color:#cc0000;"><span style="font-size:180%;color:#ff0000;">فروغ، طغياني در انديشه شعري</span><br /></div></span></strong><div align="center"><strong><span style="font-family:arial;">نگاهي ديگر به انديشه شعري فروغ فرخزاد</span></strong></div><div align="justify"><strong><br /></strong><br /></div><div align="justify">«شايد زندگي، فشار محيط و فشار زنجيرهايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همة نيرويم براي ايستادگي در مقابل آن تلاش ميكردم خسته و پريشانم كرده بود. من ميخواستم يك «زن» يعني يك «بشر» باشم. من ميخواستم بگويم كه من هم حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم و ديگران ميخواستند فريادهاي مرا بر لبانم و نفسم را در سينهام خفه و خاموش كنند». (فروغ فرخزاد: از خاطرات سفر با ايتاليا)<br />در مورد فروغ فرخزاد و جايگاه شعرش در ادبيات معاصر، بسيار گفتهاند و البته كم هم گفتهاند. اما قصد اين نوشته پركردن اين خلاء نيست. جستاريست كوچك در انديشه فروغ. با استناد و برداشتي از گفتهها، نوشتهها و شعرهاي خودش. آري، در مورد فروغ زياد گفتهاند، اما در همين گفتههاي زياد، بهعمد يا بهسهو حتي يك فصل در مورد آنچه كه فروغ خود «فرياد»ش مينامد نگفتهاند. در عوض تا بخواهيم كوشيدند او و شعر او را به دليل «بيپروايي» در ارائه تصويرهاي اوروتيك و عاشقانه در شعرهاي اوليهاش، در محدوده و حصار «زنانگي»، «عشقي» و ... بستهبندي كنند. هم در حياتش و هم بعد از مرگش، راجع به همه چيز او گفتهاند. از شكل ظاهري و لباسپوشيدنش تا خصوصيترين مسايل زندگيش. در بيغرضترين حالت، وقتي كوشيدهاند از سادگي و بيآلايشي او بگويند، چنان است كه گويي بياعتنايي به ظواهري كه جهانبيني خود گويندگان را بازتاب ميدهد، براي «زن»ي مثل فروغ پسنديده نيست. چون او از دنياي انديشة آنها نفرت داشت و از آن دوري ميجوييد. «بوي ادرار» كوچه پس كوچههاي فقير را به «عطرهاي» شيكپوشان فلان كافه نشينان ترجيح ميداد. بيزاري و نفرت از چنين انديشه و پنداشتي بود كه او را دوست جذامي، مسلول و آنهايي كه در فقر و فساد ميلوليدند كرده بود. در درون بيآلايش، در بيرون بيآرايش ساخته بود. خودِ خودش بود. صميمي، بيريا، و صريح. همانقدر كه در شعرهايش صراحت داشت و صادق بود، در رفتارش هم. اما اين خصوصيتهاي فروغ، زير چتر خصوصيت برتري رشد و نمود پيدا كرده بود. چيزيكه هيچ گفته نشده يا اگر گفته شده تنها در حاشيه و به اشاره گذشتهاند. اين خصوصيت، روحيه طغيانگري و عاصي او بود. همان روحيهيي كه از دوران نوجواني و بلوغ سني كه «اسير» سنت يا به تعبير خودش خانواده بود، سربر ميآورد، در دوران زندگي مشتركش سر به «عصيان» ميزند و در «تولدي ديگر» اوج ميگيرد. اين طغيانگري كه بهباور من «همه هستي» فروغ را در برگرفته بود، در همين عبارت بالا كه در بخشي از خاطراتش از سفر به اروپا نوشته، فشرده شده است. راستي اين «ديگران» چه كس يا كساني بودند كه «زنجير» به دست و پايش بسته بودند و «حق فرياد زدن» را هم از او سلب كرده بودند و «خسته و پريشان»ش ساخته بودند؟ پدر و خانواده، همسر، دوستان و همانديشانش؟ يا همه؟ گيرم كه هر يك از اينها در برشي از زمان با فروغ درافتادند، با او رفتاري ناشايست و نا عادلانه داشتند كه داشتند، ولي آيا اينها از آن قدرتي برخوردار بودند كه تهديدي براي دوختن لبهايش و خفه كردن صدايش باشند؟ بله همه بودند، ولي همه اينها آن همهيي نبود كه فروغ بابتش طغيان كند. براي كسي كه شعر صدايش بود، خفه كردن صدايش، يعني پايان زندگي و هستيش. پس نگراني اصلي از آن ترسياست كه وسعتش به اندازه تمام جامعه است: «همه ميترسند/ همه ميترسند/ اما من و تو/ به چراغ و آب و آينه پيوستيم».<br />فروغ هم در دوران بلوغ و نوجوانيش در خانه، از بيعدالتي مردان كه در قامت پدرش تجسم يافته بود، رنج ميبرد و هم در دوران زندگي مشترك، در هيأت مردي كه به ازدواج با او تن داده بود. برخي واكنشهاي ناسازگارش بهخصوص با جامعه سنتيتر آنروز، در برابر فشارها، نبايد روي انديشه طغيانگري و بي آلايش او سايه بيندازد. اگر غير از اين بود، چرا با وجود آن همه داستانسراييها كه در مورد «عشق» از قضا يكطرفه فروغ به اين مرد گفتهاند، اما زندگي مشترك آنها، بيشتر از سه سال دوام نياورد و فروغ طغيانگر راه خود پيش گرفت؟ و چرا بعد از آن، فروغ به مرد ديگري نياويخت؟ تحمل پرخاشها و الفاظ ركيك پدرش، آنهم در سنين جواني لازمهاش برخورداري از شعور و ظرفيت بالا، و مهمتر اعتماد بهنفس و اعتقاد به انديشهيي بود كه در ذهنش شكل گرفته بود و به سرعت رو به تكامل بود.<br />همين روحيه بود كه اجازه نميداد جامعه استبداد زده او را در پيلهاش مهار كند. از قيد و بند بيزار بود. حتي قيدي كه خانواده و پدر برايش ايجاد ميكرد. در نامهيي بهتاريخ 12 دي ماه 1334 كه از اهواز محل اقامتش نوشته است، ميگويد: «آرزوي من آزادي زنان ايران و تساوي حقوق آنها با مردان است. من به رنجهايي كه خواهرانم در اين مملكت در اثر بيعدالتيهاي مردان ميبرند كاملا واقف هستم و نيمي از هنرم را براي تجسم دردها و آلام آن به كار ميبرم». راستي چرا تا بحال كسي به اين «آروزهاي» فروغ كه بهنظرم در بيشترين اشعارش موج ميزند نپرداخته و از نگاه خود دور ميسازند؟ كسي كه در سنين 17، 18 سالگي آنهم در فضاي سنگين و ياسآلود پس از كودتاي 28 مرداد، آن هم در هيأت يك زن جوان، همه آرزوي خود را در «آزادي زنان» خلاصه ميكند بهنظرم از افق انديشه بسيار بالابلندي برخوردار بوده است.<br />من با اين نظر زنده ياد نادرپور در مورد فروغ بيشتر موافقم كه «اشتهار فروغ مولود بيان مضامين بىپرده عشقى نبوده است بلکه لحن او بوده که هيچ يک از شاعرههاى پيشين نداشته اند، چراکه همه آن شاعرهها، حتى در اشعار عاشقانه و يا حديث نفسهاى جنسى نيز، با لحن و زبان مردانه سخن گفتهاند. اين صدا هنگامى برخاست که فضاى اجتماعى ايران براثر حادثه سياسى مرداد ۱۳۳۲ به سکوت و خفقان دچار شده بود و هيچ سخن صريح و رسايى از هيچ هنجره بىپروايى به گوش نمىرسيد و به اين سبب بود که اعتراف ناشيانه جنسى از زبان زنى جوان، وحشت خاموشى را در جامعه کتابخوان آن روزى برانداخت و درآن خفقان سياسى طنين پرخاشجويانه به خود گرفت».<br />كسي عاشق شدن او را انكار نميكند. اينكه عيب نيست. اما عيب اين است كه كساني هستند خواسته يا خواسته با برجستهكردن يك پديده عادي كه بهقول خود فروغ «به صورت قراردادي» در زندگي هر كسي اتفاق ميافتد، وجه برجستهتر و انديشهيي كه فروغ به آن دست يافته بود را انكار كنند. بعضيها عمد دارند عشقي كه او در نگرشي نو از عرفان بهدست آورده بود را با «عشق» دوران جوانيش نسبت به مردي كه بعدها همسرش شد، يكي كنند. اما، چون روح عاصيش در «پيله تنهايي» نميگنجيد، «عشق» را هم براي آرامش و زندگي بهمعناي آرامش و سكون نميخواست. او عشقي را ميخواست كه توفانزا باشد نه آرامبخش. همان عشقي كه در مثنوي عاشقانهاش ميگويد:<br />آه اگر راهي به درياييم بود از فرو رفتن چه پرواييم بود<br />اي مرا با شور شعر آميخته اين همه آتش به شعرم ريخته<br />چون تب عشقم چنين افروختي لاجرم، شعرم به آتش سوختي<br /><br />آيا اين بدترين جفاكاري به كسي نيست وقتي به مجلاتي كه فقط از «لنگ و پاچه و خورشت قورمه سبزي» مينوشتند, نگاه ميكرد چنگ به جانش ميانداخت و برميآشوبيد، چنين نسبتهايي داده شود؟ بهراستي انديشة چنين آدمهايي با انديشه آخوندهاي امروز چقدر فاصله دارد؟<br />نگاهي به زندگي كوتاه او نشان ميدهد كه از همان هنگام كه جوانههاي شعري در ذهن او شكوفه ميزد، طغيان و سركشي نيز در انديشةاش گُر ميگرفت. شعر براي او نه تفريح بود و نه سرگرمي و نه حتي براي اشتهار و اسم دركردن. شعر براي او همچنانكه خود مي گفت«مسئوليتي است كه در مقابل وجود خودم احساس ميكنم». او شاعر بودن را مساوي «انسان بودن» ميدانست و مي گفت « بايد در تمام لحظهها شاعر بود. نه فقط موقع شعر گفتن». ولي عميقا معقتد بودكه اين شاعر «اول بايد خودش را بسازد و كامل كند. از خودش بياد بيرون و بهخودش مثل يك واحد از هستي و وجود نگاه كند». آگاهي را تعريف ديگر شعر و شاعر را تعريف ديگر «آگاه» ميدانست: «وقتي شاعر، شاعر باشد- و در عين حال شاعر يعني آگاه- آن وقت ميدانيد فكرهايش به چه صورتي وارد شعرش ميشود؟».<br />فروغ، كل جامعه استبدادي بعد از كودتاي شاه را زندان ميديد. ترتيب انتخاب نام مجموعه اشعارش نيز گواه همين تفكر و نگاه به جامعه است. هم نام و هم مضمون اشعار، بازتاب شرايطي است كه او در آن قرار دارد. «اسير»، «ديوار»، «عصيان». عناويني كه بهخوبي بار معنايي جامعه استبدادي بعد از كودتا را با خود حمل ميكنند.<br />آه اي صداي زنداني<br />آيا شكوه ياس تو هرگز<br />از هيچ سوي اين شب منفور<br />نقبي به سوي نور نخواهد زد؟<br />آه، اي صداي زنداني<br />اي آخرين صداي صداها..<br />فروغ آنقدر از اين وضعيت برآشفته و طغيانگر است كه گاهياوقات حتي مردم عادي را نيز بهخاطر اينكه در برابر چنين وضعيتي تن بهسكون و يأس دادهاند به باد انتقاد ميگيرد. اما، اين عصبانيت و پرخاش، نه از سر بدبيني به مردم بلكه، از سر درد و دوست داشتن آنهاست. آنها را زندانياني ميبيند كه دست و پايشان را «با دستمال تيرة قانون ميبستند» و «در ساية نقاب غمانگيز زندگي» و «در ايستگاههاي وقتهاي معين» و «در زمينة مشكوك نورهاي موقت» رهايشان ميكردند. به همين دليل «گاهي به اين حقيقت ياسآور» ميرسيد «كه زندههاي امروزي/ چيزي بهجز تفالة يك زنده نيستند».<br />آيا شما كه صورتتان را<br />در سايه نقاب غم انگيز زندگي<br />مخفي نمودهايد<br />گاهي به اين حقيقت يأسآور<br />انديشه ميكنيد<br />كه زندههاي امروزي<br />چيزي بهجز تفالة يك زنده نيستند؟<br />فروغ اما، به همين مردم عشق ميورزد: «آن غروبهاي سنگين و آن كوچههاي خاكي و آن مردم بدبخت مفلوك بدجنس فاسد را دوست دارم». فرق او با ديگران اين بود كه ميگفت: «من پناه بردن به اتاق دربسته و نگاه كردن به درون را در چنين شرايطي قبول ندارم. من نمي توانم وقتي مي خواهم از كوچهيي حرف بزنم كه پر از بوي ادرار است، ليست عطرها را جلويم بگذارم و معطرترينشان را براي توصيف اين بو انتخاب كنم. اين يك حقه بازي است».<br />نامههاي عميقا انساني، محبت آميز و فروتنانه او به «نورمحمد»، بيمار جذامي كه فرزندش «حسين» را به فرزندخواندگي پذيرفته بود و از او تا پايان عمر همچون فرزند خود نگهداري ميكرد، بازتاب سيماي انساني و مردمدوستي اوست.<br />«آقاي نورمحمد عزيز، متأسفم كه مدت درازي نتوانستم براي شما نامه بنويسم، اميدوارم كه ناراحت نشده باشيد....او آنقدر حالش خوب است كه من گاهي اوقات به او حسودي ميكنم. همين الان كه دارم اين نامه را مينويسم او در حياط مشغول بازي است....كلاس سوم را تمام كرده با كارنامه خيلي خوب. مدتي كه من در سفر بودم حسين پيش مادرم بود و با برادرهايم آنقدر خوش گذرانده كه حالا ديگر خيال برگشتن را هم ندارد و دلش ميخواهد همانجا پيش مادرم بماند. مادرم هم خيلي او را دوست دارد، حتي بيشتر از اندازهاي كه مرا دوست دارد...انشاالله وقتي بزرگتر شد و تحمل بيشتري پيدا كرد همهچيز را به او خواهم گفت و آنوقت اگرخواست ميتواند برگردد به نزد شما». (از نامهاي به نورمحمد)<br />شايد همين عواطف عميق و مردم دوستي باعث شده بود كه در شعرش به زبان زنده، يعني زبان مردم دست يابد. نه اينكه خيلي ساده به معناي عاميانه باشد. ابداً اينطور نيست.. شعر فروغ مملو از كلماتي است كه خودش خلق ميكند. جزيي از هستي اوست. به همين دليل قابل كپي برداري و تكرار شدني نيست. نگاه فروغ به جهان به روشني و سادگي آب، ولي به عمق درياست. از يك نامه او به اقوام و خويشاوندانش گرفته تا صحبتهايش در مورد شعر و شاعري، تا خود اشعارش. همه اينها از يك جنس و در يك مدار از صميمت قرار دارند.<br />بهباورم هم دستيابي و تسلط فروغ به زبان و هم شورشگري او، اتفاقا از خاستگاه «زن» بودن فروغ تغذيه ميشد. و بيتعارف، به همين دليل، رشك و حسادت خيلي از مدعيان آندوره را برانگيخته بود. آنقدر كه متأسفانه برخوردهايشان با فروغ همواره با كينهجويي و تمسخر و تحقير همراه بود. اما فروغ با سعهصدر و خويشتنداري به راهش ادامه ميداد. اين، آن چيزي بود كه جامعه روشنفكر مردسالار آنرا برنميتافت. متأسفانه از اين بابت به فروغ ظلم غير قابل جبراني شد. اطرافياني كه او با طعنه تلخ و جانكاه از آنها بهنام «فاضل» و «منتقد ادبي» ميناميد كه در «مردابهاي الكل» غرق هستند. گاه اين تحقير چنان ظالمانه و غير انساني بود كه جان بهلبش ميرساند و باعث ميشد مدتها خود را از چشم ديگران دور نگهدارد و در تنهايي بماند. در كمتر نامهيياست كه فروغ از اين نامرديها لب به شكايت نگشايد. در نامهيي به يكي از دوستان شاعرش مينويسد: ««اوضاع ادبيات همان شكل است كه بود، مقدار زيادي وراجي و حرف مزخرف زدن و مقدار كمي كار....من كه دلم بههم ميخورد و تا آنجا كه بتوانم سعي مي كنم خودم را از شعاع اين مقياسها و هدفهاي احمقانه و مبتذل كنار نگه دارم. من بهدنيا فكر مي كنم، هرچند اميد دنيايي شدن خيلي كم و تقريبا صفر است، اما خوبيش اين است كه آدم را از محدوديت اين محيط 2*4 و اين حوض كرمها نجات ميدهد...خيلي خوشحالم كه رفتهيي به جايي كه نشاني از اين زندگي قلابي روشنفكري تهران ندارد... براي تو ....يك دوره زندگي مستقل و دور از اين جريانهاي مصنوعي و كم عمق، بهترين زمينه و پشتوانة تكامل ميتواند باشد...چه اهميت دارد كه ساكنان «ريويرا» يا «كافه نادري» در مجلس ختم آدم، براي آدم دلسوزي كنند». ترديد ندارم، اگر فرصتي بود و زودهنگام نميرفت، طغيان انديشههاي شعري فروغ بستر ديگري را در زمان ديگري مييافت و با اوج ديگري نمايان ميشد.<br /><br /></div>hamid akhtarhttp://www.blogger.com/profile/04222074985747255253noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5386767743557786768.post-22358594688401207102009-06-10T04:25:00.001+02:002009-07-24T15:33:13.919+02:00صداي پريا در دفاع از لبخند<div style="TEXT-ALIGN: right" dir="rtl"><p style="TEXT-ALIGN: center; LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal" align="center"><span style="font-size:100%;"><span style="LINE-HEIGHT: 150%" lang="FA"><br /></span></span></p><p style="TEXT-ALIGN: center; LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal" align="center"><span style="font-size:100%;"><span style="LINE-HEIGHT: 150%" lang="FA">نگاهي بهشعر «در اين بن بست»</span></span></p><p style="TEXT-ALIGN: center; LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal" align="center"><span style="font-size:100%;"><span style="LINE-HEIGHT: 150%" lang="FA">بهمناسبت سالگرد درگذشت ابر مرد شعر معاصر، شاملو</span></span></p><p style="TEXT-ALIGN: center; LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal" align="center"><br /><span style="font-size:100%;"><span style="LINE-HEIGHT: 150%" lang="FA"><?xml:namespace prefix = o /><o:p></o:p></span></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >اگر بخواهيم چندتن از شاعران شعر معاصر بعد از نيما را نام ببريم، بيشك نام شاملو با فاصلهيي چشمگير و پرناشدني در رأس همه ميدرخشد. و اگر شعر شاعران هم عصر او از يك يا چند ويژگي برخوردار بود، اما شعر او از نظر آفرينش، مضامين، غنا، كلام، زبان و ساختار هيچ كم نداشت. تسلط شاملو بر ادبيات كلاسيك اين استعداد شگرف را در او شكفت كه با استفاده از نثر قديم و تلفيق آن با عاميانهترين واژههاي كوچه، شعري بهخوانندگانش عرضه نمايد كه تا جانشان رسوخ كند. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >شاملو قلههايي را در عرصة شعر بهتسخير درآورد كه خيلي از مدعيان همسن شعريش حتي بهيك كوهپايه آنها<span style="font-size:0;"> </span>نرسيدند.<span style="font-size:0;"> </span>برخي او را «سياسي»ترين شاعر معاصر ميشناختند و ميشناسند. البته كه شهرت او از اين بابت بي دليل نيست، زيرا بدون اينكه گردي از<span style="font-size:0;"> </span>غبار سياست بازي رايج شعرش را كدر كند نسبت بهتحولات و رخدادهاي جامعه و مردمش متعهد و پايبند بود و بههمين دليل با ديكتاتوري پهلوي بهمقابله برخاست و رنج زندان را بهجان خريد. اما بهعقيده نگارنده بيش و پيش از آن، بهخاطر نگاه او بهجامعه، انسان، طبيعت و شعري كه به«سفارش جامعه» در ذهنش شكل ميگرفت و بهعصيان كلمه دست مييافت، بهشاعري «آشوبگر» و« سياسي» معروف شد. او چريك شاعر نبود، اما شاعر آزادانديشي بود كه چريك و مجاهد را دوست ميداشت و از رزم و عزمشان براي آزادي مردم تأثيرميپذيرفت و با زيباترين زبان، يعني زبان شعر بهدفاع از آنها بر ميخاست. از وارطان و گلسرخي و سياهكل تا حنيفنژاد و مهدي رضايي و چهارم خرداد و ديگر مبارزان و مجاهدان جنبشها سرود. بهعقيدة من، همين پيوند دروني شاعر<span style="font-size:0;"> </span>با رخدادهاي پيرامنش بود كه بيش ازهرچيز ديگري در سطرسطر شعرش مينشست، هم پيش روي خود «تعهد» ميگذاشت وهم بهمحبوبيت او در ميان مردم ميافزود و شعرهايش را در ذهن و ضمير مردم حك ميكرد. بهياد آريد كه در مراسم تشييع پيكرش، «سياسي»ترين شعرهاي او را جوانان با صداي رسا دكلمه ميكردند يا در پلاكارهايشان نوشته<span style="font-size:0;"> </span>و با خود حمل مينمودند.<span style="font-size:0;"> </span><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >خيانت حزب توده بهمردم چنان تأثيري در شاملو گذاشته بود كه<span style="font-size:0;"> </span>از كلمه «سياست» گريزان شده بود<span style="font-size:0;"> </span>تحت تأثير منفي همين خيانت، يكبار در يك گفتگويي مخالفت خود را با پذيرش «سفارش جامعه» اعلام كرد، اما چون با روحيات، منش و پيوندهاي درونياش در تضاد بود، با اختلاف غير قابل قياس نسبت<span style="font-size:0;"> </span>بهشاعران ديگر، تحت تأثير مبارزات مردم و شهيدانش قرار ميگرفت و شعر ميسرود. چندانكه بسياري از همان سرودهها تا بهامروز دهان بهدهان، حتي درميان دورافتادهترين طيف غير شعرخوان جامعه چرخيد و «جست و درخشيد». همين اختلاف نگاهش بود كه، بهرغم اظهار ارادت بهسپهري و خضوع در برابر «زيبايي» و «عرفان نا بههنگام»، شعرش، از «خنثي» بودن شعرهاي او فاصله ميگرفت و بالحني انتقادي ميگفت «سرآدمهاي بيگناه را لب جوب ميبرند و من دو قدم پايينتر بايستم و توصيه كنم كه آب را گل نكنيد. تصور ميكنم يكيمان از مرحله پرت بوديم يا من يا او....دست كم براي من فقط زيبايي كافي نيست. چه كنم». اين حرف او خيليها را در آن زمان بهواكنش انداخت، اما شاملو بهاين ترتيب و بهطور غير مستقيم درون ماية شعر خود را هم تعريف ميكرد. يعني اينكه شعر نميتواند نسبت بهوقايع و تحولات جامعه بهويژه آنچه كه به«عدالت» و «آزادي» برميگردد، بيتفاوت بماند. گرچه بسياري از منتقدان ادبي بر اين باورند كه وقتي گرد «سياسي» بهشعر بنشيند، آن شعر ديگر شعر نيست و چيزي است كه<span style="font-size:0;"> </span>عناصرش<span style="font-size:0;"> </span>از بيرون بهشعر تزريق شده است. حتي در مورد شعرهاي موفق سياسي دهة چهل بهبعد شاعران ديگر، مثل «آرش كمانگير» را با همين منطق نقد ميكردند. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>اما در مورد ساختار محكم، تصويري، فلسفي و زبان شعر شاملو اين منطق رنگ ميباخت و بههيچ روي توان مقابله و مجادله با شعرهاي او را نداشت. از اين رو هيچ منتقد جدي نتوانست از اين منظر ايرادي<span style="font-size:0;"> </span>بهشعر شاملو وارد ببيند. بيترديد بههمين دليل است كه جديترين منتقدين شعر، نگاه او را با نگاه لوركا، نرودا، ماياكوفسكي، الوآر و تا حدودي آراگون، اگرنه يكسان، دست كم هم جهت<span style="font-size:0;"> </span>ميبينند. اما، چه كسي نميداند، لوركا شعرش را با زندگي و زندگيش را با مبارزه چنان درآميخت كه در اين راه جانش را هم گذاشت. شاملو نيز با تأثيرپذيري از لوركا و شاعران همفكر او در شعرهايش بهعمق جامعه نقب ميزند و بهخوانندة شعرهايش ميگويد، «هرگز از مرگ نميهراسم» بلكه:«هراس من/ باري/ همه از مردن در سرزميني است/ كه مزد گوركن از آزادي آدميافزون باشد».بهغفلتزدگان ميگويد كه چشمهايشان را باز كنند و از «پنجره»، «خون را بر سنگفرش خيابان ببينيد» و آنگاه راه خود را انتخاب نماييد و «چراغ بهدست» به«جنگ سياهي» برويد. از آسمان ميخواهد كه «از الماس ستارگانش خنجري» بهدستش بدهد.او حتي با صداي «پريا»<span style="font-size:0;"> </span>همين نگاه را بهدهان كودكان ميريزد و آزادي را «قبله» گاه نگاهشان ميكند.<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«خورشيد خانوم! بفرمائين!<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >از اون بالا بياين پايين<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >ما ظلمو نفله كرديم<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >آزادي رو قبله كرديم<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >از وقتي خلق بپا شد<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >زندگي مال ما شد<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >از شادي سير نميشيم<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >ديگه اسير نميشيم».(1)<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >زنده ياد غلامحسين ساعدي در بخشي از گفتگوي بلند خود با دانشگاه هاروارد در مورد روشنفكران، شاملو را از «روشنفكراني» كه تن به«قضايا»ي رژيم آخوندي سپرده<span style="font-size:0;"> </span>يا به«توجيه رژيم» برآمده بودند، جدا كرد و گفت او از جمله كساني بود «كه واقعاً چشمشان باز بود و از روز اول اين قضيه [رژيم] را ميفهميدند. براي نمونه كاملش احمد شاملو. از روز اول بوگند اين قضيه [رژيم] را فهميده بود. احمد شاملو نه بهعنوان شاعر يا هنرمند برجسته، اصلا بهعنوان يك آدم بو ميكشيد».<span style="font-size:0;"> </span><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >شاملو با همين شامهيي كه ساعدي از آن ياد ميكند، شعر «در اين بن بست» را در سي و يكم تيرماه58، سرود. يعني شش ماه بعد از روي كار آمدن حكومت آخوندها و درست زماني كه خميني شمشير آخته را از نيام كشيده بود و با شروع سركوب زنان «بدحجاب»و «بي حجاب»، تصفيه و بستن روزنامههاي مستقل و دستگيري مجاهد خلق محمدرضا سعادتي، دشمنياش را با آزادي و نيروهاي انقلابي عيان ساخت و ميرفت كه پرده از چهره ارتجاع قهار و ضدبشر بركشد. اكنون مضامين اين شعر را مرور ميكنيم:<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«دهانت را ميبويند». دهان، وسيلة اداي كلمه و گفتگوست. دوختن لبها هم اختناق سختي را تداعي ميكند، اما با اين بيان زيبا، آن اختناقي را بهتصوير ميكشدكه كلمه دوختن نميتوانست چنين عمق و گستردگي را القا كند. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«مبادا كه گفته باشي دوستت دارم». وقتي براي «چه گفتن» دهان را ببويند، پيداست كه گستره اختناق و شناعت آن از خانه گردي و بگير و ببند خياباني گذشته و<span style="font-size:0;"> </span>بهفضاي درون انسانها تجاوز كرده است. با اين مصرع هشدارگونه، بهعمق عاطفه نقب ميزند، بهعمق خصوصيترين زواياي زندگي. شاعر برآن است با ارائه اين فضا، از يك سو گستاخي و دريدگي اختناق ارتجاعي را نشان دهد و از سوي ديگر عرصه آنرا، كه تا كجا كمر بهگسترش بسته است.<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>«دلت را ميبويند». ادامه طبيعي مصرع اول است. دوست داشتن در دل ميجوشد و از دهان جاري ميشود. ميخواهد بگويد اختناق و سانسور برآن است كه حتي درون دل تو را هم جستجو كند. ضربآهنگ اين دو مصراع چنان قوي و نافذ است كه تا جان آدم نفوذ ميكند. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«روزگار غريبي است،نازنين». نوعي واگويه با لحني حيرت انگيز كه در هر بند شعر تكرار ميشود و بيان دلرنجة شاعر از روزگار نامردي و نامردمياست.<span style="font-size:0;"> </span><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«و عشق را/كنار تيرك راهبند/ تازيانه ميزنند». مصرع اول تصويري و دوم و سوم<span style="font-size:0;"> </span>مستقيم هستند. با ساختماني از كلمات متضاد نرم ، لطيف و زمخت كه تركيبشان، نوعي دلسوختگي در خواننده ايجاد ميكند.<span style="font-size:0;"> </span>«تيرك» بيانِ مصغر ترحم ولي سوزناك است و واكنش دروني انسان را بر ميانگيزد. كدام تعبير ديگري ميتواند اين چنين<span style="font-size:0;"> </span>شقاوت و سنگدلي را برساند؟<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >ملاحظه ميكنيد، ساختمان بند اول و دوم<span style="font-size:0;"> </span>شعر را كلمات «دهان»، «دل»، «عشق» و «دوست داشتن» تشكيل ميدهند. كلماتي كه همه بيان دروني انسان و زواياي خصوصي آن است.<span style="font-size:0;"> </span><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>«عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد». وقتي احساسات انسان در معرض سركوب و نابودي قرار ميگيرد، پس بايد همه چيز را از ديدها پنهان كرد. پستوي خانه كنايه از تاريكي و عقبگرايي نيز هست. اكنون ديگر خانهها فاقد پستو هستند. اما، آن اختناق هولانگيز قرون وسطايي، اين نهانگاهي كه انسان را بهگذشته ميبرد، را هم ميطلبد. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«در اين بن بست كج و پيچِ سرما». بن بست، همواره نوعي يأس و نا اميدي را تداعي ميكند، كسي بهبن بست ميرسد كه راه گريزي پيش رو ندارد. «كج و پيچ سرما». مقصود شاعر حلقه انجماد است و سكوت.<span style="font-size:0;"> </span>اما اين بن بست در درون شاعر نيست. بن بستي است كه در بيرون از او و توسط حكومت اختناق ايجاد شده است. بن بستي است كه مردم انقلاب كردهاند و چيزي را پشتسر گذاشتهاند، اما با چيزي مواجه ميشوند كه بهمراتب خون آشام تر و جرارتر از پيشين است. نه راه بازگشت ميپسندند و نه رو بهپيش دارند.<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>«آتش را/بهسوختبارِ سرود و شعر/فروزان ميدارند». اين مصرع از شعر حرفي بهشعر تصويري ميچرخد. «سرود و شعر» را سوختبارِ فروزان كردن «آتش» از سوي حكومت اختناق ميانگارد.<span style="font-size:0;"> </span>بيان ديگري از كتاب سوزان و شكستن قلمها. بهاحتمال قريب بهيقين اشارهيي است بهگفتارخميني كه در آن آدمكشانش را بهشكستن قلمها فراخوانده بود. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >پس ناگزير از هشدار است كه «بهانديشيدن خطر مكن». مقصود اين است كه حتي اگر فكر انديشه بهسر بزند، همان «تيرك» و »تازيانه» در انتظار توست. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«آن كه بر در ميكوبد شباهنگام/بهكشتن چراغ آمده است».اين مصرع زيبا نيز تصويري است. چراغ سمبل روشنايي و ضد سياهي است. آنهايي كه در شب بهخانهها هجوم ميبرند، دشمن نور و روشنايي هستند. كسي كه بهخاموش كردن چراغ كمر ميبندد جغدي است كه در تاريكي ميجهد و طعمهاش را هم در تاريكي بدست ميآورد. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >پس «نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد». نگاه كنيد، چه زيبا دو واژه متضاد «نور» و «پستو» را در كنار و هميار هم قرار داده است. مگر نور همان روشنايي نيست، پس چگونه ميتوان آن را در پستو كه تاريك است، پنهان نمود؟ميخواهد در فرار از تاريكي و ظلام اختناق از تاريكي طبيعي براي نگاهداري نور مدد بگيرد. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«آنك قصابانند/برگذرگاه ها مستقر/ با كنده و ساطوري خونالود». سه مصرع نيمه تصويري و نيمه حرفي، اما روباز. هم فضارا مورد نظر قرار ميدهد و هم موجودات آن فضا را. فضايي هول انگيز از ترس و دلهره كه بيشك فضايي از يك دوره تاريخ معاصر ماست. هركس كه بهحافظه آن دوران مراجعه كند ميداند كه «قصابان» همان لات و لومپنهاي پاسدار وكميتهچي هستند كه با قمه و ساطور در هرگذرگاهي بهشكار مردم و نيروهاي انقلابي نشسته بود.<span style="font-size:0;"> </span><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>«و تبسم را بر لبها جراحي ميكنند/و ترانه را بر دهان/شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد». كلمات اينجا، براي بهتصويركشيدن شقاوت سركوبي، بهاوجعاطفه ميرسند. يكدستي و ارتباط منطقي و دروني كلمات خش برنميدارد.<span style="font-size:0;"> </span>«تبسم» نشان خنده و «ترانه» نشان شادي و شادكامياست كه هر دو بهشنيعترين وجه بر لب و دهان جراحي ميشوند. اينها همان «سپاهيان» و «ميرغضب»ها هستند كه در «ميدان»، «مشق قتال»ميكنند، در خيابان خنده را بر لبهاي مردم جراحي. در تقابل با «دفاع ازلبخند تو» است. و ببينيد پيشگويي شاملو را. بيخود نبود ساعدي گفته بود، شاملو «بو ميكشد». راستي مگر در سالهاي اختناق حكومت آخوندي كسي توانست حتي، يك عروسي، يك جشن، يك مراسم ساده خانوادگي را بدون زخم بر دل و پيكرش برگزار كند؟ مگر آن جوان 18ساله را از طبقه يازدهم ساختمان فقط بخاطر شركت در يك جشن و خنده بهپايين پرتاب نكردند؟ مگر بارها با حمله وحشيانه و جنايتبار هزاران عروسي را بهعزا تبديل نكردند؟<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >«كباب قناري/ بر آتش سوسن و ياس». نمايي ديگر از شدت بيرحميو سنگدلي. چه كسي قناري را ميكشد و با برگ ياس و سوسن كبابش ميكند؟ جزهمان «قصاباني» كه در مصراع پيشين بهآنها اشاره كرده بود؟<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >اما، نه! در مصرع بعدي ميگويد كه او چه كسي است. «ابليس پيروزْمست». اين همان تصوير شيطاني خميني است. مست از «پيروزي»، باچهره يي روحاني، ولي دروني ابليسوار. كسي كه «سور عزاي ما را بر سفره نشسته است».اينجا شاملو، سنگ تمام ميگذارد. درست قلب ارتجاع را نشانه ميرود و بيبروبرگرد، ميگويد كه قصابان ساطور بهدست كساني هستند كه طعمه و آتش سور او را مهيا ميكنند. از نظر مضمون شعري نيز باز دو كلمه متضاد در كنارهم قرار ميگيرند و معني دوگانهيي را ارائه ميدهند. «سورِ» حكايت از شادكاميِ انقلاب مردمياست كه ديكتاتوري را سرنگون كرده است. اما، «عزا» آوارِ ارتجاع است كه بر سر مردم خراب شده است. بياني تصويري و غنيتر از ضربالمثل يك چشم گريان و يك چشم خندان. از سوي ديگر اين تنها «ابليس پيروزْ مست» است كه بهخاطر عزاي مردم جشن برپا كرده و سور راهانداخته است. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >و آخرين مصرع: «خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد». آيا آخوندها همه چيز از جمله «خدا» را بازي قدرت طلبي خود نگرفته بودند؟ پس بايد «خدا» را هم در پستو نهان كرد تا از گزند اين «ابليس» در امان بماند. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >و اما، سخن آخر اينكه همين يك شعر ميتواند شناسنامه شاعر در برابر ارتجاع باشد. بهتعبيري ميتوان گفت، اين شعر مانيفست شاملو در برابر رژيميبود كه در رأسش «ابليس پيروزمست» قرار داشت. درست برخلاف كساني كه در دام ارتجاع فرو غلتيدند و بهقول ساعدي «دوزانو» پيش خميني نشستند و بعدها بهتمجيد و تعريف از آخوند خاتميو وزير سانسور ارتجاع پرداختند يا در «كنفرانس»هاي خارج و «همايش»هاي داخليش تلاش كردند كه چهره سياه ارتجاع را سپيد جلوه دهند .همانها كه در نمايش انتخابات اخير رژيم نيز پرده حجاب را بهكنار زدند و رسما بهحمايت از رفسنجاني و ديگر كانديداهاي شكنجه گر و قاتل پرداختند.<span style="font-size:0;"> </span>و روان شاملو شاد كه پشيزي براي ارتجاع قايل نشد و خود و شعرش را به «گندگاوچالهدهان» نيالود. <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >و حالا متن كامل شعر:<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>دهانت را ميبويند<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>مبادا كه گفته باشي دوستت ميدارم<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>دلت را ميبويند<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >روزگار غريبي است، نازنين<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>و عشق را<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>كنار تيرك راهبند<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>تازيانه ميزنند<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>در اين بن بست كج و پيچِ سرما<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>آتش را<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>بهسوختبارِ سرود و شعر<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >فروزان ميدارند<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>بهانديشيدن خطر مكن<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >روزگار غريبي است، نازنين<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>آن كه بر در ميكوبد شباهنگام<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>بهكشتن چراغ آمده است<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>آنك قصابانند<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>برگذرگاه ها مستقر<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>با كنده و ساطوري خونالود<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >روزگار غريبي است، نازنين<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>و تبسم را بر لبها جراحي ميكنند<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>و ترانه را بر دهان<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>كباب قناري <o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>بر آتش سوسن و ياس<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" >روزگار غريبي است، نازنين<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>ابليسِ پيروزْمست<o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-size:100%;" lang="FA" ><span style="font-size:0;"></span>سور عزاي ما را بر سفره نشسته است</span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-WEIGHT: bold">خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.</span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><br /><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-family:Nazanin;font-size:16;" lang="FA" ><o:p></o:p><span style="FONT-WEIGHT: bold;font-size:100%;" ><span style="font-family:times new roman;"></span></span><span style="font-size:0;"></span><o:p></o:p></span></p><p style="LINE-HEIGHT: 150%" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="LINE-HEIGHT: 150%;font-family:Nazanin;font-size:16;" lang="FA" ><o:p></o:p></span></p></div>hamid akhtarhttp://www.blogger.com/profile/04222074985747255253noreply@blogger.com0